بریدههایی از کتاب بیهوده میبارد این باران
۳٫۹
(۱۵)
روزِ مرگ خودخواستهٔ انسان
از بسیار دوست داشتن زندگی است
زهرا۵۸
نگاه میکنم به تمامی نقشهها
خانه در هیچکدام نداری
در هیچ دانشنامهای
عکست
و در هیچ واژهنامهای
نامت
نگاه میکنم به خودم
تو را میبینم
تو جایی جز من نداری
زهرا۵۸
دیگر تنها نیستم مثل همیشه
در این شب، در خاور دور
با نبودنت هستم
بیست و پنج هزار کیلومتر میانِ ما
تو در زمستان و من در بهار
تو در نیمهای از دنیا و من در نیمهٔ دیگر
اما دستانم رها نمیکنند نبودنت را
حالا بیشتر در قلبمی
هزاربار بیشتر از هنگام بودنت
آن برهنگی بُرندهٔ شعلهگون
و دستانت که از اسرار سخن میگوید
تمنایی ندارم برای نامه نوشتن
حالا که عشق میورزیم
از بیست و پنج هزار کیلومتر.
زهرا۵۸
به خواب نه
که به رویا میروم
آنجا که زندگی خواهم کرد بهدلخواه
نه آنگونه که در زندگی هیچ نتوانستم
زهرا۵۸
در پنج متر
پنج هزار پیمودن
و
در تنگنای دو دیوار
دنیا را گشتن
زهرا۵۸
خاک را نمیشکافد
بذری که خود را نشکافد
از مرزهای شوربختی گذشتم و
چنان شوربختم که درک آن سخت است
دیگر این درد را حس نمیکنم
چرا که خود همان دردم
از مرزهای عشق گذشتم و
حالا با تمام وجود همان عشقم
بدانسان که چشم خود را نمیبیند
در پی خود میگردم و پیدا نمیکنم
حسین پورقلی
در باز شود اگر
تو درون آیی و
حیرت کنم
در را باز میکنی
به درون میآیی
همهچیز به جای خود
من نیستم فقط
حیرت نکن
AmirHossein
چه دشوار بود رسیدن به این سنوسال
اینهمه مرگ، اینهمه زندگی
دشمنی، جنگ
دوست دارم تنهاییام را
کهنسالیام را
چه زیبا پیر میشوم
چه زیبا و چه تنها
از ابرها عبور کردم و نگاه میکنم از آسمان
با فرشتگان، شیطان، ستارگان یکی میشوم
و آنگاه پی میبرم
دوست دارم تنهاییام را
کهنسالیام را
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
به حرفم نگیرید
مشغولم نکنید
وعدهای دارم
در جایی که نمیدانم کجاست
در زمانی که نمیدانم کِی
با کسی که نمیشناسم
دواندوان میروم
او در انتظارم است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
پاسی از شب که گذشت
به خانه که آمدی
و شنیدی صدای کلید را که در قفل میچرخد
بدان که تنهایی
چراغ را که روشن کردی
با شنیدن صدای تیک
بدان که تنهایی
در بسترت
اگر از صدای تپش قلبت نخوابیدی
بدان که تنهایی
اگر میشنوی زمان
گرد پیری بر کاغذها و کتابهای اتاقت میپاشد
بدان که تنهایی
اگر صدای خاطرات
به گذشتهها دعوتت کردند
بدان که تنهایی
ارزش تنهاییات را اگر ندانستی
رهایی طلب کردی اگر
نجات یابی هم
تنهاتری
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
انسان نکُشد انسانی را
چه به تصادف چه به جنایت
انسانها نکشند انسانهای دیگری را
نه در جنگ نه در صلح
حکومت هم نکشد هیچ انسانی را
چه با قانون چه بیقانون
انسان خودش را هم نکشد
چه یکباره چه آهستهآهسته
انسان نمیرد به خودی خود
چه به بیماری چه به کهنسالی
چیزهای بسیاریست که نمیدانم در این دنیا
اما آنچه بیش از همه نمیفهمم
مرگ است.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
محبوبم تلفنی میپرسد:
حوصلهات سر نمیرود از تنهایی؟
میگویم:
تنها نیستم
میپرسد:
با که هستی؟
میگویم:
با خودم
خسته خواهی شد از خودت در تنهایی!
نه!
مرگ هم در میانِ ماست.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
قسمت میکنم خود را با خود
قولِ به دیدار خود را میدهم
شکایتی ندارم از این بیکسی
دلگیر شوم از خود اگر، آشتی میکنم
تنها آمدم به این دنیا
هم آنگونه که زیستم بهتنهایی
آن روز که مرگم فرا رسد
به آن هم عادت میکنم
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
نمیدانیم عشق عاشق میشود یا نه
آتش نمیآموزد اگر نسوزد
جوانی نمیداند تا پیر نشود
خوشبخت نیستیم تا شوربختی را نبینیم
فقط مرگ بیمانند است
تنها مرگ و مرگ
مرگ را به هنگام مرگ هم نمیفهمیم
آنچه میدانیم
تنها تجربهٔ یک حس است
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
تجربهٔ زندگی در بیفردایی
در مزر گذشته و آینده
از اینروست که زیباست اکنون
طعم درد را چشیدن و
زندگی در اکنونیِ بیفردا
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
هر چیز دیرزمانیست پایان یافته
یا که هیچچیز هنوز آغاز نشده
رسیدهام به دورانی از زندگی
که برای مرگ زود
و برای عشق دیر
ببخش مرا عشقِ من
که باز هم دیر رسیدم
ده دقیقه مانده به عشق
پنج دقیقه مانده به مرگ
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
گوش میسپاریم
به ریزش باران بر جامِ پنجره
همچون نوای پیانو در رویایت
پیانویی که از آنِ تو نیست
چون تو که از آن من نیستی
حکایت دوست داشتن توست
مینوازی پیانویی که از آنِ تو نیست
گوش میسپارم به تویی که از آنِ من نیستی
چه نوایِ زیبایی میبارد امشب
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
این تنهایی ضخیم در همهمهٔ مردمان
به وقت تنهایی
یکایک تکثیر شویم
با تکثیر خود
ای جان افزون شو به هزاران جان
گرما ببخش به تنهایی سالمندان
تا که برودت انزوا را
از تن به در کنند
تکثیر شوید ای لبان من
تا بیکرانها
ببوسید کودکانِ گریانِ یتیم را
افزون شوید چشمانم، افزون
بیابید تنهایان نهان را
متکثر شوید دستانم
نوازش کنید کودکان را
به مهربانی
آن زمان که بغضآلود در خواباند
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
خواهم گذشت از تمامی مرزها
و خود را در تهی بینهایت درون رها خواهم کرد
بیوقفه به خود میکشد مرا این ژرفنای درون
به درونم مینگرم، چشمانم سیاهی میرود
خواهم گریخت از خود به خود
و از هراس اعماق رها خواهم شد.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
برگشت و نگاهی کرد
به قایقهای سوخته
بندرهای ویرانشده
راههای بیبازگشت
در آغوش خود بود
نه توان پیش رفتن داشت
و نه به پس.
پرواز نمیتواند
ماندن در این تهی نیز
آنچه که در تمامی عمر خواسته بود بگوید
دیگر نمیتوانست
جایی برای او نیست
حتا در دیار عاشقان.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
حجم
۷۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
حجم
۷۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰۵۰%
تومان