بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیهوده می‌بارد این باران | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیهوده می‌بارد این باران

بریده‌هایی از کتاب بیهوده می‌بارد این باران

نویسنده:عزیز نسین
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۵ رأی
۳٫۹
(۱۵)
هیچ عشقی بی‌نهایت نیست بهشت یعنی مزمزه کردن خوشبختی چون شهابی گذراست آن‌گونه که زمان در عکس یخ می‌زند خوشبختی یعنی زمان منجمد خاطره‌ای جاودان هر آن‌چه را از آن محروم بود به تو بخشید تا حد مرگ بیش از این چه می‌خواهی؟
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
نمی‌گنجد این قلب در تنم این تن در اتاقم این اتاق در خانه‌ام این خانه در دنیا و این دنیایِ من در جهان فرو خواهم ریخت دردم را درد می‌کشم در سکوت سکوتی که در آسمان هم نمی‌گنجد چگونه بازگویم این رنج را با دیگران تنگ است این دل برای عشقم این سر برای مغزم که می‌خواهد ترک بردارد و از هم بپاشد. چه خوب می‌دانم به هیچ‌کس توان بازگفتن‌اش ندارم
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
کسی مرا به این جهان دعوت نکرد به هیچ کجا اما، من باز کردم تمامی درها را لگدکوبان روی در روی، سینه‌به‌سینه با مشکلات بفرماییدی گفتند آن زمان و من هم تشریف‌فرما شدم بار مسئولیت را به انجام رساندم با گریه‌ای نهان در پسِ قهقهه‌ها و در واپسین بیش از همه کوفته بگذار باز بماند درها برای آیندگان می‌روم تا بیاسایم بدرود ای جهانِ زیبای من
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
سر به راه شوی که چه شود مجنون بمان مبادا که بزرگ شوی کودک بمان دیوانه‌وار دیوانه باش در آخرین فصل عشق که تن را غبار غبار می‌افشانی مرگ باید که غافلگیرت کند در واپسین دم هم عاشق بمان
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
گمان می‌کردم که زنده‌ام اما این فریبی بیش نبود عشق‌هایی که شاید باید تجربه می‌شد همگی در من و با من مُردند هر یک در نوشته‌هایی زندگی کردند نوشتن نه که زندگی می‌خواستم دستِ‌کم در این واپسین ای کاش زیستن برای من بهانه‌ای نبود برای نوشتن دیگر بار و نه برای آخرین‌بار دانستم آفریده نشدم برای زندگی تلاشم در همهٔ عمر بیهوده تقدیر من نه زندگی که نوشتن بود دانستم زندگی برای من ممنوع است
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
آخرین سوت قطار آمدم زیستم عشق ورزیدم و می‌روم دست‌کم اما حقیقت را می‌دانم همه‌چیز بهانه‌ای‌ست اصل اما شعر بود
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
می‌رسد آن روز که انسان همه‌چیزی را از دست خواهد داد آخر از همه سایه‌اش را اما این انبوه سیاه پیش از مرگ سایهٔ خود را از دست داده است بدتر از این نمی‌شود در روزگاری که ما زندگی می‌کنیم سایه‌هایی بی‌انسان‌اند و سایه‌هایی که هرگز انسانی نداشته‌اند چنان که حتا باور ندارند بی‌انسانیت می‌زیند سایه‌هایی در گردش که بی‌گمان هنوز خود را انسان می‌نامند
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
دیرزمانی به انتظارم گذاشتی که به انتظار کشیدنت معتادم چه دیر آمدی و من اینک به دلتنگی‌ات عاشق
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
برای گریه کردن بهانه‌ای کوچک بس است خبری کوتاه در روزنامه‌ای یا هق‌هق کودکی شاید چند سطر از رمانی زخمی بزنید بر من، به درد آریدم به گریه‌ام اندازید تا با آن لحظه‌ای آرام گیرم
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
تنهایی من مثل تنهایی‌تان نیست تنهایی‌ام با پوست‌واستخوانم درآمیخته همچون من سال‌ها با غم خو گرفته بالید در من تا که شکل گرفت من و او هر دو یکی شد حالا من و تنهایی‌ام دو نفر در یک کالبدیم و این‌گونه است که دیگر تنها نیستیم.
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
هیچ‌کدام در من بر جای نماند سرمستی اولین بوسه کودک درونم که هرگز بزرگ نشد آن منِ ازمُدافتاده هر چه هست همه از آنِ تو تنها درخواستم از تو تویی که مرگ را به‌جای عشق به من بخشیدی بازگردان لحظات مُرده در گذشته‌ام را بازگردان آن‌چه که قابل‌بازگشت نیست زمانِ ازدست‌رفته‌ام را زمانِ ازدست‌رفته‌ام را
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
هیچ‌کدام در من بر جای نماند سرمستی اولین بوسه کودک درونم که هرگز بزرگ نشد آن منِ ازمُدافتاده هر چه هست همه از آنِ تو تنها درخواستم از تو تویی که مرگ را به‌جای عشق به من بخشیدی بازگردان لحظات مُرده در گذشته‌ام را بازگردان آن‌چه که قابل‌بازگشت نیست زمانِ ازدست‌رفته‌ام را زمانِ ازدست‌رفته‌ام را
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
نه نامه‌هایم نه عکس‌هایم نه خاطره‌ها نه یادگارها نه هدایایم را می‌خواهم خنده‌های‌مان اشک‌های‌مان و تمامی بوسه‌های‌مان همه و همه از آنِ تو تنها رویاهایم را بازگردان
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
آدم‌ها می‌روند ترانه‌ها می‌مانند ترانه‌هایی گاه بلند در گردش سالیانی دراز ترانه‌هایی گاه کوتاه در حصار یک جا ترانه‌هایی هم چون ترانه‌های من که پروای ترنم ندارند مگر در درونم
کاربر ۱۳۱۷۶۶۷
ناشناس تصویرت را در هیچ قابی نمی‌توانم جای دهم عشقم به تو را هیچ‌کس نمی‌داند حتا تو کجایی؟ که هستی؟ هستی یا نیستی؟ هیچ‌کس نمی‌داند حتا من
Eli N
به‌ناگاه سوزشی در جانت بی‌آن‌که بدانی از کجاست قلبت به تپش درمی‌آید از خاطرات آن سوزش منم نخواهی شناخت
Ozra
تنها درخواستم از تو تویی که مرگ را به‌جای عشق به من بخشیدی بازگردان لحظات مُرده در گذشته‌ام را بازگردان آن‌چه که قابل‌بازگشت نیست زمانِ ازدست‌رفته‌ام را زمانِ ازدست‌رفته‌ام را
Ozra
بیهوده دوستت دارم بیهوده زنده‌ام چرا که قسمت نخواهیم کرد زندگی را باهم.
Ozra
آوایی که گرم می‌کند سرمای درونت را شاید که تلفنی وصل نشود از پکن وصل هم که شود زبانت را نمی‌داند تو هم که چینی نمی‌دانی از پاریس، بخارست، هامبورگ سخنی و کلامی، صدایی چون تو ترکی، یونانی، فنلاندی هر چه می‌خواهد باشد فقط واژگانی انسانی پیش از آن زمان که دیگر صدایی شنیده نشود
farnaz Pursmaily

حجم

۷۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۸ صفحه

حجم

۷۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۶
۷
صفحه بعد