بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب برای من غمگین نشوید | صفحه ۳۱ | طاقچه
کتاب برای من غمگین نشوید اثر چارلز بوکوفسکی

بریده‌هایی از کتاب برای من غمگین نشوید

انتشارات:کارگاه اتفاق
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۵۳ رأی
۴٫۱
(۵۳)
اما به این فکر نمی‌کنم که مرده باشم که خون از دماغم بیاید و سرم بیفتد روی میز و انگشت‌هایم به تاریکی چنگ بزنند نه، امکان ندارد...
Arezuwishi
در این اتاق لحظه‌های عشق هنوز هم سایه انداخته‌اند.
|ݐ.الف
سربازها در خیابان‌های خون می‌دوند نیزه می‌زنند و به دختران جوان تجاوز می‌کنند.
farzanepoursoleiman
عشق یعنی نوری که در شب، از میان مه می‌گذرد عشق یعنی تشتک بطری آبجو که در مسیر حمام زیر پایت می‌ماند عشق یعنی کلید خانه‌ات که در حال مستی پیدایش نمی‌کنی عشق یعنی چیزی که ده سال یک بار اتفاق می‌افتد عشق یعنی گربه‌ای له‌شده عشق یعنی روزنامه‌فروشِ پیر که گوشه‌ای ایستاده و دست از کار کشیده است عشق یعنی آن چیزی که فکر می‌کنی دیگری خرابش کرده است عشق یعنی چیزی که در عصر کشتی‌های جنگی از بین می‌رود
:)
شعر یعنی دنیا و حالا این شعر را زیر شیشه می‌گذارم برای امنیت ویراستار دیوانه و شب جای دیگری است و زنان خاکستری پریده‌رنگ صف کشیده‌اند سگ‌ها تا رودخانه دنبال هم می‌کنند چوبهٔ دار با صدای ترومپت‌ها برپا می‌شود و مردان کوچک دربارهٔ چیزهایی که از توان‌شان خارج است یاوه‌سرایی می‌کنند.
:)
حالا شعر، همین شهر است پنجاه مایل دور از هیچ کجا ساعت ۹: ۹ صبح است طعم لیکور و سیگار نه پلیسی در خیابان هست و نه عاشقی این شعر، این شهر درهایش را می‌بندد سنگر می‌گیرد، تقریباً خالی است. عزادار است بدون اشک و زاری بدون دلسوزی پیر می‌شود کوه‌های سنگی سخت اقیانوس شبیه شعله‌ای بنفش‌رنگ ماه، عظمتی ندارد موسیقی مختصری که از پنجرهٔ شکسته‌ای بیرون می‌آید... شعر یعنی یک شهر، یک ملت
:)
شعر، شهری است پر از خیابان و پیچ پر از قدیس و قهرمان و الکل پر از باران و صاعقه و دوره‌های خشکسالی شعر، شهری است که از ساعت می‌پرسد: ــ چرا؟ شعر، شهری است که می‌سوزد شعر، شهری است زیر آتش تفنگ شهری که آرایشگاه‌هایش پر از مست‌های غرغروست که سگ‌هایش شب‌ها وق‌وق می‌کنند شعر، شهر شاعرهاست بیشترشان شبیه هم هستند تلخ و حسود...
:)
شبیه این به دنیا آمده‌ایم به این‌جا پا گذاشته‌ایم به این جنگ‌های دقیقاً دیوانه به منظرهٔ خالیِ پنجره‌های شکستهٔ کارخانه به کافه‌هایی که دیگر در آن‌ها آدم‌ها باهم حرف نمی‌زنند به مسابقات مشت‌زنی که با تیراندازی و چاقوکشی تمام می‌شوند به این‌جا پا گذاشته‌ایم به بیمارستان‌هایی چنان گران‌قیمت که مردن به‌صرفه‌تر است وکلایی با دستمزدهای سنگین که گناهکار از آب درآمدن به‌صرفه‌تر است به کشوری که زندان‌هایش پر و دیوانه‌خانه‌هایش تعطیل‌اند به جایی که تودهٔ مردم از احمق‌ها قهرمانان ثروتمند می‌سازند به این‌جا پا گذاشته‌ایم میان این‌ها راه می‌رویم و زندگی می‌کنیم به‌خاطر این‌ها می‌میریم
:)
شبیه این به دنیا آمده‌ایم به این‌جا پا گذاشته‌ایم صورت‌های گچی لبخند می‌زنند خانم مرگ می‌خندد آسانسورها خرد می‌شوند منظره‌های سیاسی از نظر دور می‌شوند کارگر سوپرمارکت مدرک دانشگاهی دارد ماهی‌های نفتی طعمه‌های نفتی‌شان را به بیرون تف می‌کنند خورشید نقاب زده است
:)
گوش کنید! نمی‌خواهم وقتی مُردم، گریه و زاری کنید فقط طبق رسوم، خودتان را خلاص کنید. تا جایی که می‌شد زندگی کرده‌ام و اگر قرار باشد کسی به لبهٔ زندگی برسد من رسیده‌ام. در طول یک عمر، هفت یا هشت‌بار زندگی کرده‌ام و این برای هر آدمی کافی است. این آخر کار همهٔ ماست پس لطفاً سخنرانی بی سخنرانی مگر این‌که بخواهید بگویید «او روی اسب‌ها شرط‌بندی می‌کرد و کارش درست بود.» نوبت شما هم می‌رسد و من چیزی را می‌دانم که شما نمی‌دانید شاید.
:)

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان