وسط همهٔ نقطهگذاریها
زندگی عادت آرامیست
:)
تو انتخابات شهرداری شرکت کن!
تو بشکه زندگی کن!
با تیشه بزن سرتو بشکن!
زیر بارون لاله بکار!
اما شاعر نشو!
:)
شعری برای چهل و سومین تولدم
حالا
اتاقی که دست کمی از قبر ندارد
بدون سیگار یا شراب
یک لامپ وُ یک شکم گنده
موهای خاکستری
و خوشحال از داشتنِ اتاق.
... صبح که میشود
آن بیرون
آدمها پول در میآورند:
قاضیها، نجارها
لولهکشها، دکترها
روزنامهفروشها، پلیسها
سلمانیها، کارواشیها
دندانپزشکها، گلفروشها
رانندههای تاکسی...
و تو پهلو به پهلو میشوی
به پهلوی چپ میخوابی
که آفتاب به پشتت بخورد
و چشمت را اذیت نکند.
:)
کمی عشق یا کمی زندگی
چیز چندان بدی نیست
آنچه اهمیت دارد
روی دیوارها منتظر است
برای همین متولد شدهام
متولد شدهام که در خیابانهای بی رفت و آمد گل سرخ بفروشم.
:)
امروز
توی صف بانک بودم
پیرمردی جلوی من بود
عینکش افتاد
(خوب شد توی جعبه بود)
خم شد عینکش را بردارد
اما سخت بود
گفتم:
ــ صبر کن! من برات میارمش.
عینک را که برداشتم
عصایش افتاد
یک عصای سیاه و برّاق و خوشگل.
چیزی نگفت.
فقط یک لبخند حوالهام کرد
و برگشت جلو.
پشت سرش ایستادم
تا نوبت من برسد.
:)
جِین که سیویک سال است مرده
هرگز نمیتوانست تصور کند
که سناریوی عیش و نوشهای دونفرهمان را بنویسم
و از آن فیلمی بسازند
و یک ستارهٔ زیبای سینما نقش او را بازی کند.
حالا میتوانم بشنوم که میگوید:
ــ یه ستارهٔ خوشگل سینما؟ وای خدای من!
جِین، این فیلم خلاصهشدهٔ ماجرای ماست!
پس برگرد، بخواب عزیزم!
چون هرچه گشتند نتوانستند
کسی را پیدا کنند که درست مثل تو باشد.
من هم نمیتوانم.
:)
میخواهم بداند
همهٔ شبهایی
که کنارش میخوابیدم
حتی جر و بحثهای بیمعنی هم
حرف نداشت
و کلمههای سختی را
که همیشه میترسیدم بگویم
حالا میتوانم بگویم:
دوستت دارم.
:)
نگران مردن نیستم
نگران همسرم هستم
که او میماند و کلی هیچ.
:)
وقتی عشقت میرود
خدا را شکر
سکوت
حتمی است.
:)
مرگ میآید با پاهای ورمکرده و گلسرخی میان دندانهایش
:)