بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات نارگیلی | صفحه ۱۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات نارگیلی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات نارگیلی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۲از ۴۹۲ رأی
۴٫۲
(۴۹۲)
یکی دو ساعت بعد رسیدیم تهران. بخاطر خوابیدن در اتوبوس موهایمان شکسته بود. بعضی‌ها که فکل داشتند مثل اسب شطرنج شده بودند و آنهایی که مثل من و مرتضی موهایی خشک‌تر داشتند، بخشی از کله‌شان قُر شده بود. مهم‌تر از نیاز به آینه و صبحانه و خرید از نمایشگاه، همه دنبال سرویس بودند. قیافه دخترها هم دست کمی از ما نداشت. همه‌شان شبیه عمه بتول وارد سرویس شدند اما شبیه نیکی کریمی بیرون آمدند. بر خلاف ما پسرها که به امید پارساپیروزفر شدن به خودمان رسیدیم اما شبیه سمندون بیرون آمدیم.
Yasi
توی خواب دریا را دیدم و با اینکه می‌دانستم خواب است، حیفم می‌آمد بیدار شوم. توی همان خوابِ نیمه‌هشیار داشتم توی اتوبوس برای همه گیتار می‌زدم و همه هم برایم دست می‌زدند. با اینکه اتوبوس بود، مسافرها مثل آمفی تئاتر نشسته بودند و دریا هم با لباس عروس توی جمعیت نشسته بود. از روی سن به طرف او رفتم. میکروفون را از من گرفت. می‌خواست چیزی بخواند که میکروفون را پس گرفتم و گفتم خواندن زن‌ها در جمع حتی توی خواب هم ممنوع است و الان صاحب اتوبوس ما را از توی خواب اخراج می‌کند. دریا گفت «نمی‌خواستم بخونم. می‌خواستم بگم کار درستی نیست که دوست‌تون رو سر کار گذاشتین» - کدوم دوستم؟ - همونی که بوی گلاب می‌ده
Yasi
دایی اکبر ظرف غذا را از من گرفت و به محمد گفت: «دایی جان بیا غذا بخور. دستپحت مادرزنته. خوبیش اینه اینجا بیمارستانه هرطورت شد، یکی هست به دادت برسه»
Yasi
به دایی اکبر رساندم که دوست دارم بروم بیرون اما مامان مدام گیر می‌دهد. دایی به دادم رسید و به مامان گفت: - خا اگه اینجا درس خواندن برای محسن سخته بیاد خانه ما. منم که تنهایم سوسن بیشتر وقتا با پری پلنگ مرن خانه پدرش. بیاد همونجا درس بخوانه برای منم چای مای دم کنه. مامان گفت: این اینجا چاییش آماده‌یه درس نمخوانه، بیاد اونجا؟ دایی اکبر گفت: «ولی اونجا چون ساکت‌تره، برای درس خواندن بهتره.» مطمئن بودم در خانه خودمان بهتر درس می‌خوانم تا خانه دایی و کنار آمدن با بی‌بی راحت‌تر از کنار آمدن با پری‌پلنگ است اما چون قرار نبود در اصل درس بخوانم، گفتم: - ها فکر خوبیه. پس من جزوه‌هامِ بردارم.
Yasi
به مامان گفتم: «محیط خانه خیلی درسی نیست. درس خواندنم نمیاد» - چرا؟ - خا هی من مفرستین خرید هی به من مگین برو اینِ بگیر برو اونِ بگیر.
Yasi
-بگو هرچی ته‌دیگ بود تهِ دیگ بود ولی ته دیگم دیگه نیست.
Yasi
عذرا خانم مرا صدا زد که «محسن جان یک لیوان آب میاری؟» و در همان حال با چشم و ابرو و اشاره داشت مادرِ «مسی» را به من نشان می‌داد. وقتی آب بردم، گفت «تشنه نبودما فقط خواستم مادرش ببینه چقدر کاری‌یی» خوب شد تشنه نبود، چون یک لیوان دیگر هم خواست. دوباره برایش آب بردم و این بار دلم می‌خواست کردم به شوخی لیوان را روی صورتش بپاشم تا مادر مسی بفهمد هم کاری‌ام هم دیوانه.
Yasi
به سفارش آقای اشرفی، من و قدرت پلنگ رفتیم سمت زنانه. توی مجلس زنانه، اینکه آقای اشرفی برگشته خبر سوم، اینکه آقا برات تصادف کرده خبر دوم، اما اینکه بنده خدا قبل از بیهوشی چه حرفی زده که باعث شده بود زینب خانم به سر و صورت خود بزند مهم‌ترین خبر و تحلیل بود.
Yasi
پرسیدم «قطع شد یا مشنوی؟» - نه دارم مشنوم... طفلی آقابرات.... مدانم راست مگی. منم دلم تنگ شده ولی خا سوای بحث عشق و عاشقی که تو خیلی سرت نمشه، دوره فوق دیپلمم داره تمام مشه مخوام برای کارشناسی پیوسته بخوانم ولی توی خانه نمشه. تا مخوام درس بخوانم هی گیر مِدن بیا اینِ بگیر بیا اونِ بگیر» - این حرفا چیه مزنی زشته... شوخی کردم... ولی خا بیا. گفتم که ما الان فقط به خودمان تعلق نداریم. بخصوص تو که الان هم مادرت چشم به راهته هم مادر مستوره.
Yasi
اصلا هوا که خوب شد، پاشین بیاین گرگان بریم یک کم توی طبیعت اونجا بپرخیم کیف کنیم. چی فایده تا حالا دسته‌جمعی شمال نرفتیم؟ همه بچه‌ها عکس دسته‌جمعی دارن کنار دریا، من فقط یک عکس دارم توی آب بش‌قارداش به کله‌م شامپو زدین دو سه نفرم توی آب دارن با هم کشتی مگیرن مایوی یکی‌شان از پشت پایین آمده روم نمشه همین عکسِ به کسی نشان بدم.
Yasi
حال آقابرات بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم خبرهای خوبی به گوش‌مان نرسید. کسی که آقابرات را به بیمارستان رسانده بود، با صدای بلندی اسم زینب خانم را بر زبان آورد. زینب خانم به طرف او رفت. مرد، چیزی با صدای آهسته به زینب خانم گفت و زینب خانم دوباره به سر و صورت خودش زد. حمید گفت: «هی چی گفته زینب خانم این‌جوری خودشِ مزنه؟» - احتمالا گفته نگران نباش شوهرت زنده ممانه
Yasi
حمید که دید بدهکار هم شده، کمی ریش‌های کرک مانندش را خارید. حتما انتظار نداشت با این سن و سال دروغ ببافم. با قاطعیتِ توام به چشم‌هایش نگاه کردم. به زمین نگاه کرد و گفت: «خا من نمدانستم چی شده که.. تو که رفتی من و فرشید با هم یقه به یقه شدیم. تویم اگه ازم مپرسیدی بد نبود. بد جور دعوا کردیم. گوشه لبم پاره شده بود» هر دو با هم دست دادیم که یعنی گذشته را فراموش کرده‌ایم.
Yasi
قرار شد اسمال قره، زینب خانم و مامان را که ضروری تر از بقیه بودند، به همراه زلیخا و اعظم خانم که هیچ کاره ماجرا اما کم‌حجم‌تر از بقیه بودند سوار ماشین کند و ببرد بیمارستان. در هر ترکیبی، عذراخانم جایی نداشت.
Yasi
حمید به من گفت: «محسن همینجا باش میام کارت دارم» ترجمه حرف حمید این بود که چون خیلی احمقی همینجا بمان و جایی نرو تا من بتوانم کارهایم را انجام بدهم و برگردم تو را کتک بزنم. چیزی به او نگفتم اما مامان که خودش هم می‌خواست همراه زینب خانم برود، به حمید گفت: «محسن قراره بره خانه درس بخوانه.»
Yasi
برای اینکه به من گیر ندهند، با صدای بلندی گفتم: «راستش من اولا فعلا اصلا قصد ازدواج ندارم. دوما اگه‌یم بر فرض محال بخوام زن بگیرم یک گزینه دیگه دارم، سوما اگه گزینه‌یم نداشتم بازم مَستوره خانم اصلا». این اولین اعتراف عاشقانه‌ام در حضور مامان بود. مامان دوباره به من نگاه کرد و فهمیدم آن «دوما» برایش مهم بوده و جوری نگا کرد که یعنی «من مشناسمش؟» عذراخانم اما آن سوما برایش اهمیت داشت و با اخم پرسید: «چرا مِگی مستوره اصلا؟ مگه چی شده به مَسیِ ما؟ از خداتم باشه» مجبور شدم برای نجات خودم سعید را قربانی کنم و گفتم: «برای اینکه سعید عاشقش بود اصلا بفهمه همچین حرفایی زدین خیلی ناراحت مِشه. ما پسرها خوش‌مان نمیاد وقتی یکی به یکی عاشق بوده روش اسم دیگه‌ای بیاد.»
Yasi
حالا زن‌ها سوژه‌ای پیدا کرده بودند تا خودشان را سرگرم کنند و مرا بدبخت. مامان در حمایت از من به عذراخانم گفت: «پسر ما کم کسی نیست. مثلا مهندسه ها» - اون که ها، ولی خا مهندس کشاورزی. یک «من که گفتم بمان خانه درس بخوان» معناداری در نگاه مامان دیده می‌شد.
Yasi
مامان در حمایت از من به عذراخانم گفت: «پسر ما کم کسی نیست. مثلا مهندسه ها» - اون که ها، ولی خا مهندس کشاورزی. یک «من که گفتم بمان خانه درس بخوان»
Yasi
کم مانده بود فقط برای اینکه زینب خانم آش مستوه هوس کرده بود و زلیخا می‌خواست رنگ کردن موهایش را تبلیغ کند و اعظم خانم حس فضولی‌اش ارضا شود و عذراخانم هم قومش را به یکی بیندازد، کل آینده‌ام با دریا به باد برود. یک «مبارک باشه» معنی دار هم از اسمال قره شنیدم.
Yasi
ترجیح می‌دادم دبه‌های سابق آقای اشرفی سابق را برداشته و به طرف گرگان بدوم و توی ایست و بازرسی تنگراه الکی اعتراف کنم از محتویات‌شان هم نوشیده‌ام تا مرا به زندان بفرستند و وقتی توی زندان، راجع به علت دستگیر شدنم می‌پرسند «بخاطر مستی؟» بگویم «نه بخاطر مَسی».
Yasi
اعظم خانم با این جمله دوباره در زمینه فضولی دوپینگ کرد و گفت: «ها اتفاقا منم مخواستم همینِ بگم... الان سعیدم هیچ بجنورد نمیاد، از زیر زبانش کشیدم اونجا به یکی عاشق شده. همین بجنورد خودمان بهترین دخترا رِ داره اونوقت این کاچه‌ها مخوان از جای دیگه زن بگیرن» خواستم به اعظم خانم بگویم پس همسرش بخاطر همین اخلاق خوب او بوده که اصلا خانه نمی‌آمده و حتما خیلی عاشقش بوده که از جاده هم که برمی‌گشته توی خانه جمع نمی‌شده اما خویشتن‌داری کردم چون در شان من نبود. یعنی بود ولی الان وقتش نبود. خود اعظم خانم ادامه داد: «خوبی اینجا اینه که ما همه دخترا رِ مشناسیم» من هم فورا گفتم: «خا خوبی اونجایم اینه که کسی ما رِ نمشناسه»
Yasi

حجم

۲۹۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۵ صفحه

حجم

۲۹۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۵ صفحه

قیمت:
۲۱۰,۰۰۰
۱۰۵,۰۰۰
۵۰%
تومان