آنقدر خسته بودم که چیز خاصی از قطار یادم نمیآید. فقط یادم میآید یکی از همکوپهایها پیرمردی بود که عینک زده بود و مجله جدول هم دستش بود و با ورود من به کوپه انگار حلال مشکلاتش را پیدا کرد.
- سلام. ببخشین پایتخت کلمبیا رو میشناسی؟
- سلام... نه من تا اکوادور بیشتر نرفتم
shariaty
موقع برگشت دیگر از سگها نترسیدم چون ندیدمشان.
shariaty
هوا حسابی سرد شده بود. توی بوفه با هرکس که حرف میزدی یا راجع به سرما حرف میزد یا راجع به فشار از پایین و چانهزنی از بالا.
shariaty
دیدم آقاجان هم دارد به رفتن او نگاه میکند. تند تند نفس میکشید و ترسیدم مبادا سکته کند. چند لحظه ساکت ماندم و چون نمیدانستم چه بگویم، برای اینکه حواس آقاجان را پرت کنم، مودبانه پرسیدم: «باسنش بزرگ نشده بود؟»
shariaty
محمد گفت: «طرفدارای هر دو مِگن اگه مال ما بیاد ایران بهشت مِشه و اگه اون یکی بیاد ایران جهنم مشه. ولی خا جفتشان اشتباه مکنن. فرقهایی بینشان هست قطعا ولی نه اونجور که مردم شایعه کردن.»
زندایی گفت: ولی چی فایده. هر کی رای بیاره، مِگن چند سال دیگه که سال دوهزار مشه، کره زمین منفجر مشه.
shariaty
ملیحه گفت: «ولی مِگن خاتمی بیشتر از بقیه طرفدار حقوق زنایه»
بیبی گفت: پس من به همین «حاتمی» رای مدم... ایشالا که به حق پنش تن حقوقمِ زیاد کنه.
shariaty