بریدههایی از کتاب آبنبات نارگیلی
۴٫۲
(۴۹۲)
همه آدمها هرجور که باشند، بخشی از وجودشان زلال است.
karoon
- گاهی وقتا زندگی یه مسیری به آدم نشون میده که فکر میکنی درسته اما اشتباهه. و وقتی ناراحتی، یه مسیری که فکر میکردی اشتباهه میاد سر راهت و تازه میفهمی هیچ چیز بیحکمت نیست.
Yasi
آقا مظفر مرا بغل کرد و گفت «محشن ژان تشلیت»
فهمیدم بخاطر دندانی که کشیده اینجوری حرف میزند. سعی کردم خودم را کنترل کنم اما وقتی دیدم دایی به من چشمک زد، نتوانستم ناگهان در آن شرایط خندیدم البته بلافاصله چشمهایم را گرفتم که یعنی دارم از گریه زار میزنم.
Yasi
- مادرت مگفت کرمان بودی. کرمان چی خبر بود؟
چیزی نگفتم. یعنی باید میگفتم «هیچی خیلی وقت بود ضایع نشده بودم گفتم یک تا کرمان برم ضایع بشم برگردم»
Yasi
به دانشکده هنر و معماری که رسیدم دیگر داشتم بال درمیآوردم. هم استرس داشتم هم شوق. باورم نمیشد که چیزی به دیدنش نمانده. یکبار دیگر عطر زدم و بسما... گویان وارد دانشکده شدم. میترسیدم همان اول بسما... نگهبان جلویم را بگیرد اما خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. دانشکدهشان دانشکده نبود، قصر بود. یک عمارت زیبا وسط باغی بزرگ. دلم میخواست اگر دریا جواب مثبت داد، زنگ بزنم همه بیایند عروسی را هم همانجا برگزار کنیم. نوار قوشمه هم که داشتم، به قول دایی اکبر «دیگه تکمیل».
Yasi
توی دانشگاه یکی دو کتاب از باستانی پاریزی. همین را به راننده هم گفتم و او گفت اتفاقا بولواری به اسم باستانی پاریزی هم هست.
Yasi
چون نظرش درست بود به نظرش توجهی نکردم
Yasi
توصیه دایی جالب بود و خیلی دوست داشتم بدانم اگر آقا برات توصیه دایی را انجام بدهد زودتر بدبخت میشود یا اگر انجام ندهد.
Yasi
- تو غلط مکنی که بخوای غلطی کنی.
Yasi
- بقیه اگه عرضه ندارن تقصیر منه؟
- اسمش بیعرضگی نیست. بچه من یک پاش از دست داد، جوانی نکرد، ولی یک بار از سهمش نگفت. حالا شما که حتی یک روزم خط مقدم نبودی و با ساخت و پاخت هی پول درمیاری، باز دنبال سهمی و تازه ازش ناراحتی و بهش طعنه مزنی بیعرضه و بیمعرفت؟ بیمعرفت شماهایین که از ارتباطاتتان سو استفاده مکنین. اون نون از دست من نمخوره فکر مکنه شاید گران فروخته باشم، از بانک سود نمگیره مِگه سود بانکی درست نیست، بعد به جای اینکه بهش بگین راه تو درسته، خودتان ناراحتین چرا نمیاد توی دزدی گرگیها
Yasi
آقاجان که تا این لحظه سکوت کرده بود، یکدفعه با ناراحتی گفت: «راه محمد با مایم فرق مکنه اما اتفاقا از اینکه راهشِ از شما جدا کرده خوشحالم.»
هم مراد جا خورد هم من. انتظار نداشتم آقاجان چنین حرفی به مراد بگوید. مراد با کمی لکنت گفت: «من و اون دینِمانِ به این مردم ادا کردیم، حالا یکذره سهممانِ بخوایم برداریم گناه کردیم؟»
آقاجان که انگار خیلی ناراحت شده بود، گفت: «چی دِینی؟ چی سهمی؟ با دوچرخه و موتور گازی میامدی حالا با ماشینای آخرین مدل داری این ور اون ور مری باز دنبال سهمی؟»
Yasi
مراد با تعجب از من و آقاجان پرسید: «دوستاشِ امشب خانهش دعوت کرده؟»
- بله
- بیمعرفت چرا منِ نگفته؟
خواستم بگویم چون میترسیده از در رد نشوی اما از ترس چیزی نگفتم.
Yasi
آقاجان کماکان اخم کرده بود اما با خنده احسان، آقاجان یکدفعه خودش هم قهقهه زد و از زیر حوله، مایو را درآورد و توی ساک انداخت. ملیحه که رسید، زد زیر خنده و دایی به او گفت:
- چیزی که دنبالشی تن آقات بود. برای کبری که بردیش بگو این مایو مال پدر یک خانم دکتر بوده که فقط یک بار تا نصف پوشیدهش.
Yasi
امین گفت: «چقدر شماها مهربونین ولی بهتره ما دیگه نیایم. راحت باشین»
آقاجان که انگار آن «چقدر مهربونین» رویش تاثیر عجیبی گذاشته بود، گفت: «ما راحتیم. تازه فردایم دیگه پخت و پز آنچنانی نداریم. سر راه کنسرت ماهی مخریم کنار دریا همون کنسرت ماهی مخوریم»
دایی اکبر به شوخی گفت: «تازه به ماهیهایم بلیط مفروشیم بیان کنسرتشِ تماشا کنن. صداشم با همین ضبطی که بیبی فکر مکنه از مکه آورده پخش مکنیم»
الان وقتش بود بگویم علاوه بر کنسرت ماهی، تون لوبیا هم بخریم اما ترسیدم امین نفهمد شوخی کردهام. جز بیبی و آقاجان، بقیه که موضوع را گرفته بودند، خندیدند.
Yasi
حس کردم با این سرعتی که زندایی میخورد، دلمه کم میآید. به مامان گفتم:
- مگم اگه دلمه کمه، من برم از خوابگاه براتان غذا بیارم.
مامان گفت: نه بابا، یک قابلمه برای دوستات کنار گذاشتم با خیال راحت بخورین.
بیبی هم گفت: «همی دلمه چی غذای خوبیه. تو و دوستات وقتایی که درس ندارین، بشینین توی خوابگاتان با هم بلک دلمه بپیچین و از این ور اون ور با هم اختلاط کنین و حرف بزنین. ای خوش میاد.»
آقاجان گفت: «مادرجان اینا مگه بیکارن؟ اگه اینا بخوان دلمه بپیچن پس کی بجای اینا بیست چار ساعت بخوابه و کلاساشِ نره و همهش توی ساندویچیا و کبابیا و خیابونا باشه؟»
Yasi
چشمغرهای هم به ابی رفته بودم که اگر حرکت نسنجیدهای کند، با حرکات نسنجیدهتری که از قبل عواقبش را سنجیدهام مواجه خواهد شد.
Yasi
- بچهها اولا که همه ش شوخی بود. دوما ببخشین دیگه امروز رفتیم نمایشگاه فرصت نشد ابی قرصاشِ بخوره. قرصاشِ نخوره روزی یک بار دیوانه مشه ولی خا بیست و چار ساعت طول مکشه تا خوب بشه.
Yasi
- یک بار من و انوش با هم همزمان یک چیزی گفتیم، ابی گفت شما دو تا ذهنتان با هم تله کابین داره.
دخترها همینطور میزدند زیر خنده و من و ابی هم بیرحمانه داشتیم همدیگر را تخریب میکردیم. خیلی از حرفهایمان برای خودمان هم تازگی داشت و چیزهایی که از دیگران شنیده بودیم را به دروغ به هم نسبت میدادیم. مثلا من اصلا کت نمیپوشیدم اما ابی گفت: «محسن یک بار کت پوشیده بود، پایین کت از پشت توی شلوارش گیر کرده بود، بعدا فهمیدیم همیشه اول کتِ مپپوشه بعد شلوارشه»
انوش که تازه به جمع ما ملحق شده بود، خندید و برای اینکه من و ابی را تشویق به نبرد کلامی بیشتر کند، الکی گفت: «آره ابی راست میگه چقدر به محسن خندیدیم»
چون دیدم انوش مثل حزب باد شده، گفتم هر دو را با هم بزنم و گفتم: «یکبار انوش نبود،
Yasi
- محسن! دیشب یک خوابی دیدم که مخوام دلمِ بزنم به دریا. مخوام به شهریاری بگم با هم بریم یواشکی یک جا ساندویچ بخوریم با هم. اولین غذای مشترک. هرچی باداباد. فوقش ما رِ با هم مگیرن دیگه. چی فرقی مکنه ما که مخوایم همِ بگیریم اینجوری مجانی هم درمیاد.
- یک وقت همچین کاری نکنیها
- چرا؟
چون هیچ دلیلی نداشتم، گفتم:
- غذای نمایشگاه خوب نیست اولین غذای مشترکتانِ که خوردین بعدش هم بالا میارین هم پایین میارین.
Yasi
قیافه دخترها هم دست کمی از ما نداشت. همهشان شبیه عمه بتول وارد سرویس شدند اما شبیه نیکی کریمی بیرون آمدند. بر خلاف ما پسرها که به امید پارساپیروزفر شدن به خودمان رسیدیم اما شبیه سمندون بیرون آمدیم.
Yasi
حجم
۲۹۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
حجم
۲۹۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
قیمت:
۲۱۰,۰۰۰
۱۰۵,۰۰۰۵۰%
تومان