بریدههایی از کتاب سال بلوا
۳٫۸
(۲۰۳)
آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت فارابی حکیم هنرمندی بوده که نظیرش را دنیا به خود ندیده است، سازش را برمیداشته میرفته وسط جماعت، شروع میکرده به زدن. مردم را به خنده وامیداشته که غش و ریسه میرفتهاند، بعد دستگاه عوض میکرده، گریهشان را درمیآورده، و بعد همینجور که میزده، خوابشان میکرده و میرفته یک محله دیگر. فکر کردم ما توی این دنیا، بین این همه آدم یک مرد این جوری نداریم که بتواند با سازش ما را به گریه بیندازد و روحمان را سبک کند
نیلوفر معتبر
تا بهحال شده است که زبانت قفل شود و دنیا از حرکت بایستد؟
دنیا از حرکت ایستاده بود، زمین به دور خورشید نمیچرخید، زمان نمیگشت و صدای ساعتها قطع شده بود.
pegah
آدم این همه به خودش مغرور است که خیال میکند هیچ وقت از کار نمیافتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور میشود، و او جا مانده است.
Fa Ne
این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟
Fa Ne
تقدیر، اسب رمکردهای است که نمیشود بهش دهنه زد. شاید هم میتوانستم سوار این اسب باشم امّا حواسم به چرخ کوزهگری بود، یک وقت دیدم به این روز افتادهام.
Fa Ne
چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بیسر و پا؟
gandomi
«مردم هر یک دردی دارند که دیگری نمیفهمد.»
Fa Ne
«خاک بر سر آدمهایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند.»
Fa Ne
گفتم ای خدا، میبینی، ابر سیاهی دارد دلم را میگیرد، تو نگذار. میبینی، میخواهند این قلب مرا از سینهام در بیاورند و پارهپارهاش کنند، تو نخواه،
mary
«کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.»
zohreh
هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکییکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه.
zohreh
جهان مجموعه وهمآلودی است که به کوه میماند، باتلاقی است که برای شناختن اسرار آن نباید دست و پا زد، فقط باید زندگی کرد.
zohreh
وقتی آدم دورخیز کند که بلند بپرد، امّا نتواند و در همان پشت و پسله بماند، دیگر چی واسه آدم میماند؟
zohreh
«وقتی خدا میخواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصلهای! این موها، این چشمها... خودت میفهمی؟ من همه اینها را دوست دارم.»
zohreh
«حالا دیگر دنبال برادرهام نمیگردم.»
«پس دنبال کی میگردی؟»
«خودم.»
«مگر کجایی؟»
«توی دستهای تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.»
zohreh
«یادتان باشد هیچ وقت روی مردم حساب باز نکنید.»
zohreh
صدام میلرزید و حوصله هیچ کس را نداشتم. قلبم فشرده شد و احساس کردم که دارم خفه میشوم، بغض گلوم را گرفته بود، و بیآنکه بخواهم گریه کردم.
zohreh
دانستم که این هم باید از حقهبازیهای امثال رزمآرا باشد که حرفهای خودشان را از قول بزرگان نقل میکنند، یأس و ناامیدی را در دلها میکارند و بعد میگویند حالا ما آمدهایم که بهترش کنیم، قبلهتان را صاف کنیم، و آنچه ما میگوییم راه رستگاری است، بدبختی بزرگ بشر از چیست؟ از همین که آدم دینش درست نباشد و نداند که نداند که نداند، یا چه میدانم، آن کس که بداند که نداند که بداند، در جهل بماند، شاید هم نماند. و آن شعر را دو سه بار تکرار کرد.
zohreh
من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا اینهمه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همه زنها را من به دوش بکشم؟
zohreh
گفت: «مرا یادت هست؟»
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
zohreh
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان