بریدههایی از کتاب سال بلوا
۳٫۸
(۲۰۳)
جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد، آرامآرام باید زندگی کرد و مرد و رفت.
f.a.e.z._
گوشه متکاش یکی از لباسهام را دیدم، و هرچه فکر کردم آن روز نفهمیدم که پیرهن من آنجا چه میکند، چه کسی آن را از کمدم درآورده و آورده انداخته آنجا؟ بعدها، گاهی که پدر تنها میماند و احساس میکرد کسی آن دوروبر نیست، میدیدم که یکی از لباسهام را از زیر متکاش بیرون میآورد، تو دستهاش میگیرد و آن را بو میکند، بعد سرش را در آن فرو میبرد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
وقتی او را ببینی فکر میکنی دارد چیزی را آرام آرام میجود، امّا اینطور نیست، بهنظر من فلسفه میخورد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
تقدیر، اسب رمکردهای است که نمیشود بهش دهنه زد.
کاربر ۵۵۵۰۵۱۲
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.
ChyaRhnvrd
جز سوختن و ساختن چه میشد کرد؟ زندگی رنگ میباخت، امنیت میمرد، و فکر میگریخت.
حسین میری
آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است.
زیبا رحیمی
یکی را در چاه میاندازند، سر از تخت شاهی در میآورد، یکی در حاشیه تخت شاهی در یک قدمی سعادت به این روز میافتد که ما افتادهایم.
نیلوفر معتبر
«بگذارش کنار، تو باید کارهای مهمتری بکنی.»
«من روی نوبت کار میکنم. همه کارها در دنیا مهم است، امّا به نوبت.
نیلوفر معتبر
گفت که در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینهدوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
pegah
«وقتی هم زن خانه سرما بخورد، انگار زندگی سرما خورده است.»
pegah
«تو دیوانهای.»
«شاید آره، شاید هم نه.»
«امّا من حسرتی شدهام.»
«به چی؟»
«به تو، لامذهب، به تو.»
pegah
گفتم: «چند دقیقه اینجا بنشین و به من تکیه بده.»
گونی پهن کرده بودیم و من روی آن نشسته بودم. حسینا از کمد چوبی یک بالش لاغر و زبر در آورده بود و پشتم گذاشته بود. آمد کنارم نشست، سرش را به دامنم گذاشت، پاهاش را دراز کرد و چشمهاش را بست: «کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.»
«تو دیوانهای.»
«شاید آره، شاید هم نه.»
«امّا من حسرتی شدهام.»
«به چی؟»
«به تو، لامذهب، به تو.»
pegah
چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بیسر و پا؟
M - Oshagh
«وقتی خدا میخواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصلهای! این موها، این چشمها... خودت میفهمی؟ من همه اینها را دوست دارم.»
pegah
شوخیشوخی، با چهار کلمه حرف، یک سکوت، تعارف و رسم، آبروی خانوادگی، بله. آدم خودش به زندگیاش بشاشد. مگر چند بار میتوان متولد شد، چند بار زندگی کرد و چند بار مرد؟
pegah
چه حرفها! مگر ما میتوانیم شخصیت آدمها را تعیین کنیم؟ چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بیسر و پا؟
pegah
دنبال دستهاش میگشتم، آن را روی شانهام یافتم و توی دستم گرفتمش، گفتم: «چقدر دستهات سرد است.»
«احساسم است.»
«چرا این قدر یخ.»
«با خاک دیگران نمیشود کوزه دلخواه ساخت.»
«من مال توام.»
«دکتر معصوم را چه میکنی؟»
pegah
«چرا فرار میکنی؟»
«میترسم.»
«از من؟»
«نه، از عشق.»
«مرد که نباید بترسد.»
«برای خودم نه، برای تو.»
«غصه مرا نخور.»
«یکباره میبینی چیزی مثل سایه همه زندگیات را میگیرد.»
«خوب، بگیرد.»
«رسوای عالم میشوی، انگشتنما، نمیترسی؟»
«هرگز.»
pegah
آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد میگوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچههای لجباز روح آدم را میجوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش میجوشد و سر میرود. نه به عشق فکر میکنند، نه گذشتهها یادشان میآید، و یادشان نیست که روزی، روزگاری گفتهاند: «دوستت دارم.»
pegah
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان