بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سال بلوا | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سال بلوا

بریده‌هایی از کتاب سال بلوا

نویسنده:عباس معروفی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۲۰۹ رأی
۳٫۸
(۲۰۹)
همه چیز در آرامش به سوی ویرانی می‌رفت
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
«مرده‌اند، مردانی که ندانستند چرا زنده‌اند!»
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
میرزاحسن سرخ شد و یک‌نفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمی‌شود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غم‌انگیزی ادامه داد: «سایه ترس از مرگ هم بدتر است.»
حسین میری
«وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی می‌کنند، ساده نباش.»
حسین میری
به مادر گفته بودم که شب‌ها خوابم نمی‌برد، تیرهای سقف را می‌شمرم، یک بار از این‌سر، یک بار از آن‌سر، امّا همیشه از آن‌سر که می‌شمرم یکی کم می‌آورم. مادر گفت که من مالیخولیایی شده‌ام. و من فکر کردم که عاشق شده‌ام
روژینا
«توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواش‌یواش بهش آب می‌بندند، خاصیتش را از دست می‌دهد، واسه همین است که پیشرفت نمی‌کنیم.»
نیلوفر معتبر
وقتی خدا بخواهد مورچه‌ای را نابود کند، دو بال به او می‌دهد تا پرواز کند آن وقت پرندگان شکارش می‌کنند.
f.a.e.z._
«شاید، امّا دار را نه می‌سازم، نه بلدم.» «چرا بلد نیستی؟ کاری ندارد.» «نمی‌سازم.» «چرا نمی‌سازی؟» «یک وقت آن آدمی که می‌خواهید آویزانش کنید می‌افتد، دست و پاش می‌شکند.» «خوب بهتر، پاش بشکند، دوباره دارش می‌زنیم.» «یک محکوم را چند دفعه دار می‌زنید؟» «صد بار.»
_maede:)✨_
این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده‌اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط می‌جنگیده‌اند که چندسالی جنگیده باشند. حالا ما حسرت چی را می‌خوریم؟ همان چیزهایی که در گذشته‌ها خون هزاران نفر را به خاطرش ریخته‌اند؟ خاک بر سر همه‌شان کند!
محمد
«شب‌ها خوابم نمی‌برد.» «عاشق نشده‌اید؟» «کی لایقش باشد؟» «هستند.»
روژینا
مادر گفت: «گمان می‌کنم عقلت عیب کرده باشد.» گفتم: «من؟» مادر گفت: «مالیخولیایی شده‌ای؟» عاشق شده بودم.
Naarvanam
کاش تولد من هم می‌ماند برای بعد، به کجای دنیا بر می‌خورد؟
Fa Ne
«چشم و نظر آهن را کج می‌کند، چه رسد به آدم.»
sss
نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همین‌جوری دو تا نگاه در هم گره می‌خورد و آدم دیگر نمی‌تواند در بدن خودش زندگی کند، می‌خواهد پر بکشد.
sss
به خودم می‌گفتم خاک بر سرت که لایق او نیستی، یا نه، خاک بر سر او که دلش را حرام تو کرد.
محمد
«پروردگارا! خود را در پناه خود گیر و دیر زیوشنی، بِه زیوشنی، تندرست و به کام روان فرخنده به کام مینوان ببخشای.»
روژینا
گفتم: «چی شد؟ بالاخره برادرهات را پیدا نکردی؟» «حالا دیگر دنبال برادرهام نمی‌گردم.» «پس دنبال کی می‌گردی؟» «خودم.» «مگر کجایی؟» «توی دست‌های تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.»
روژینا
«شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید.» چه حرف‌ها! خبر از دل آدم که ندارند، نمی‌دانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است،
Raya
«چه توفیری می‌کند، همه‌شان مثل همند.» «هیچ کس مثل دیگری نیست.»
نیلوفر معتبر
لابد بلوا در یک درگیری تن به تن خاموش می‌شد، امّا همه مردم می‌دانستند که بلوا بر سر این دو آدم نبود، بر سر هیچ آدمی نبود، بر سر خاک هم نبود، به خاطر عشق و گرسنگی هم نبود. میرزاحسن گفت: «خاک بر سر آدم‌هایی که نمی‌دانند سر چی دارند می‌جنگند.» دکتر معصوم گفت: «چرا، جناب رئیس، به خاطر قدرت.» میرزاحسن سرخ شد و یک‌نفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمی‌شود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غم‌انگیزی ادامه داد: «سایه ترس از مرگ هم بدتر است.»
نیلوفر معتبر

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰
۴۰%
تومان