«مرد باش، میفهمی؟»
«مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.»
«هم بچه باش، هم مرد، امّا مال من باش.»
نیلوفر معتبر
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟
Raya
یک لحظه به فکرم رسید که ماهیها از ترس آدمها ماهی شدهاند و به آب پناه بردهاند، ولی آنجا هم در امان نیستند.
نیلوفر معتبر
«تو از عشق چی میفهمی؟»
«توی کتابها خواندهام. افسانه است، امّا اگر باشد آن هم افسانه است.»
نیلوفر معتبر
«مادر من هفتتا بچه را بزرگ کرد و همیشه نگران بود. مگر نشنیدهای که میگویند بهشت زیر پای مادران است؟»
«کاش به جای نگرانی، آداب و معاشرت یادشان میداد.»
نیلوفر معتبر
گاهی احساس میکردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بیاراده که همه جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده میشد. امّا نمیدانم آیا خدا اینجور تقدیر کرده بود، یا من بداقبال بودم؟ این چیزها را من هرگز نفهمیدم. زنهای دیگری را هم میشناختم که یا نشمه میشدند، یا عنکبوت قالی، یا وامانده در پلههای خانه پدری، و یا چه اهمیت دارد؟
نیلوفر معتبر
«سرزمین ما کجاست؟»
«هر جا که آدم خوش است، خوش است.»
روژینا
چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
مرضیه
دستهام را دور موهاش گرداندم، گردنش را با انگشتهام مس کردم و او را به خودم کشیدم: «مرد باش، میفهمی؟»
«مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.»
«هم بچه باش، هم مرد، امّا مال من باش.»
«تو خیلی زنی.»
خیلی خوشم آمد.
گفت: «لولی مست با شخصیت.»
کیف کردم.
روژینا
آمد کنارم نشست، سرش را به دامنم گذاشت، پاهاش را دراز کرد و چشمهاش را بست: «کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.»
ChyaRhnvrd