بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سال بلوا | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سال بلوا

بریده‌هایی از کتاب سال بلوا

نویسنده:عباس معروفی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۲۰۹ رأی
۳٫۸
(۲۰۹)
من مکافات چه کسی را پس می‌دهم؟ چرا این‌همه آدم در ذهن من زندگی می‌کنند؟ مگر قرار است بار همه زن‌ها را من به دوش بکشم؟
zohreh
گفت: «مرا یادت هست؟» دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
zohreh
جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد، آرام‌آرام باید زندگی کرد و مرد و رفت.
f.a.e.z._
گوشه متکاش یکی از لباس‌هام را دیدم، و هرچه فکر کردم آن روز نفهمیدم که پیرهن من آن‌جا چه می‌کند، چه کسی آن را از کمدم درآورده و آورده انداخته آن‌جا؟ بعدها، گاهی که پدر تنها می‌ماند و احساس می‌کرد کسی آن دوروبر نیست، می‌دیدم که یکی از لباس‌هام را از زیر متکاش بیرون می‌آورد، تو دست‌هاش می‌گیرد و آن را بو می‌کند، بعد سرش را در آن فرو می‌برد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
وقتی او را ببینی فکر می‌کنی دارد چیزی را آرام آرام می‌جود، امّا این‌طور نیست، به‌نظر من فلسفه می‌خورد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
تقدیر، اسب رم‌کرده‌ای است که نمی‌شود بهش دهنه زد.
کاربر ۵۵۵۰۵۱۲
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می‌شود و هیچ‌کاری هم نمی‌شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.
ChyaRhnvrd
جز سوختن و ساختن چه می‌شد کرد؟ زندگی رنگ می‌باخت، امنیت می‌مرد، و فکر می‌گریخت.
حسین میری
آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است.
زیبا رحیمی
سرش را خم کرد، و نزدیک گوشم با صدای بلند گفت: «حسینای کوزه‌گر اعدام شد، می‌شنوی؟» چیزی در سینه‌ام ترکید و کوه جواب داد. کاروان‌ها ایستادند، گردسوزها خاموش شدند، و بعد دنیا ایستاد. بوی ازلی مایعی ناشناس در رگ‌هام جاری بود، مزه شیر مادر را در پستان‌هام احساس می‌کردم، عطر خاک در بینی‌ام فرو می‌ریخت و همه وجودم را پر می‌کرد. هیچ ذره‌ای نبود، هیچ روزنه‌ای نبود، و هیچ وزنی معنا نداشت.
روژینا
دروازه را می‌شود بست، امّا دهن مردم را نمی‌شود بست.
روژینا
گفت که در زمان‌های بسیار قدیم زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
روژینا
گریه کرد. مردی که دوستش داشتم به خاطر من اشک می‌ریخت و منِ کوردل نمی‌فهمیدم. چه می‌دانستم راست می‌گوید و پس از عروسی من پنج سال در پشت و پسله می‌پلکد، عصرها پناه می‌برد به مِی‌فروشی کی‌پور و خرده‌خرده تباه می‌شود؟ چه می‌دانستم هرچه زمان بیش‌تر می‌گذرد من عاشق‌تر می‌شوم؟ عاشق مردی که تا سرحد مرگ مرا دوست داشت امّا شاید نمی‌خواست یا نمی‌توانست مرا به چنگ بیاورد، خود را آزار می‌داد.
روژینا
«مثل مِه می‌آیی و مثل آفتاب غروب می‌کنی. این رفت و آمد تو نظم زندگی مرا به هم ریخته، کارم شده به آینه چشم بدوزم که ببینم کی از راه می‌رسی. بعد بیخود تلاش می‌کنم که زمان را نگه دارم.»
روژینا
سرشار از بوی تنش بودم، طعم دهن و جای دست‌هاش در وجودم مثل نبض می‌زد، می‌کوبید، چیزی جادویی، آن جادوی ابدی که تمام زشتی‌ها، بدی‌ها و کژی‌های دنیا را از یادم می‌برد، خالص می‌شدم، شیشه می‌شدم و تن خود را در تن او می‌دیدم، و او را از خودم عبور می‌دادم. به کسی پناه برده بودم که دنیا را بر دوش داشت، بعد احساس می‌کردم که در عمیق‌ترین نقطه دریا فرو می‌روم، مثل تشت ته‌نشین می‌شوم. آن وقت سرما بود و این سرما استخوان‌هام را بی‌حس می‌کرد. منگ و بی‌حال می‌شدم و بعد به خیال او پناه می‌بردم، در یادم او را می‌ساختم، با او زندگی می‌کردم، حرف می‌زدم، سرم را روی سینه‌اش می‌گذاشتم تا باز کی بتوانم خودم را به او برسانم و در گرمای حضورش ذوب شوم.
روژینا
«اعتبار امامزاده را متولی‌اش نگه می‌دارد.»
روژینا
«فرهاد سنگ‌تراش من، خوش به حالت.» «چرا؟» «خوش به حالت که همیشه تنت همراهت است.» «ولی من همراهش نیستم.»
روژینا
مادر گفت: «گمان می‌کنم عقلت عیب کرده باشد.» گفتم: «من؟» مادر گفت: «مالیخولیایی شده‌ای؟» عاشق شده بودم.
Naarvanam
گفتم به نام آن ذاتِ بی‌چون که عابد را معبود و عاشق را معشوق آفرید.
Naarvanam
«مثل پر کاه توی هوا معلقم و تکلیفم با خودم و با تو روشن نیست. هر روز فکر می‌کنم که اگر آمدی صاف و پوست‌کنده حرف‌هام را به تو بزنم.» «بزن. تو که می‌دانی وقتی حرف می‌زنی من چه حالی دارم؟» «مثل مِه می‌آیی و مثل آفتاب غروب می‌کنی. این رفت و آمد تو نظم زندگی مرا به هم ریخته، کارم شده به آینه چشم بدوزم که ببینم کی از راه می‌رسی. بعد بیخود تلاش می‌کنم که زمان را نگه دارم.» «به جای زمان مرا نگه دار، عسلم!» «کاش می‌شد. نمی‌دانم با این حضور پر سر و صدات داری تفریح می‌کنی، یا این که تو هم مثل من اسیر شده‌ای؟ بیا خیلی جدی راجع به این مسائل حرف بزنیم.»
Naarvanam

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰
۴۰%
تومان