بریدههایی از کتاب سال بلوا
۳٫۸
(۲۰۹)
«چطور میتوانم خوشبخت بشوم؟ من همه چیزم را به تو دادم، دیگر چی دارم؟ همه روحم مال توست.»
«جسمت مال دکتر معصوم.»
نیلوفر معتبر
دلم گریه میخواست، صدای زنی در گوشم میپیچید «نه آوایی، نه رؤیایی، نه دنیایی بیتو مانده به جا، نه میدانی ماجرای مرا، دل با درد آشنای مرا.» دلم تنگ شده بود و به این فکر کردم که پیش از ما هم کسانی حتمآ این صداها را شنیدهاند.
نیلوفر معتبر
روزگار که روزگار نیست. این همه امنیه و پاسبان و سرباز و عمله و اکره نمیتوانند امنیت برقرار کنند، انگار خودشانند که همه چیز را بیاعتبار میکنند، حتا پاسبانها همه دزد شدهاند.
نیلوفر معتبر
دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پیداشان کنم. دنبال دلم راه میافتم، بلکه خودم را پیدا کنم.
نیلوفر معتبر
«به چه دردی میخورد خوشگلی؟»
«هیچ، علت پسافتادگی دنیا هم سر همین است.»
نیلوفر معتبر
چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بیسر و پا؟
gandomi
«مردم هر یک دردی دارند که دیگری نمیفهمد.»
Fa Ne
«به چشمهای این مردم نگاه کن، همه مردهاند.»
zohreh
همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد.
f.a.e.z._
وقتی خدا بخواهد مورچهای را نابود کند، دو بال به او میدهد تا پرواز کند آن وقت پرندگان شکارش میکنند.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
به همین سادگی زندگی از دستهای من میگریخت.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
خیال میکردم دارم درست بازی میکنم، دو تا اسبهام را میبرم جلو، وزیر را میکشم بیرون، یک سرباز میدهم، با سه حرکت، کیش، مات. امّا سربازم را دادم، اسبهام را دادم، وزیر و فیل و قلعه را هم دادم و در این پسقلعه متروک جا ماندم.»
sss
ماهیها از ترس آدمها ماهی شدهاند و به آب پناه بردهاند، ولی آنجا هم در امان نیستند.
حسین میری
هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابهای تاریک انداخته بود، نان و آبش را میداد، از صبح تا شب لب پنجره مینشست و براش افسانه میگفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا میبافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمیداد و به کردهاش خوش بود تا این که سوی چشمهاش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمیدانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده و مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی.
روژینا
به نام آن ذاتِ بیچون که عابد را معبود و عاشق را معشوق آفرید.
روژینا
با حرارتی وصفناپذیر، چنان وحشیانه بغلم کرد که احساس کردم دارم تو دستهاش خرد میشوم. مثل چوپانی که برهای را از دهن گرگ نجات میدهد، بلغم کرد و دهنم را بوسید. بوی خاک میداد، انگار خاک بود، و انگار من با خاک بازی میکردم.
روژینا
ای خدای عزوجلّ، ای مهربانی که از نامهربانی آدمها دلت میگیرد و افسارشان را به سرشان میاندازی که در باتلاق فرو بروند، ای خدای قهر و آشتی، چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهات را شانه کنم؟ ای خدایی که هرچه دستنیافتنیتر، خداتر!
روژینا
«چرا فقط توی افسانهها عشق وجود دارد؟ چرا در روزگار خودمان از این اتفاقها نمیافتد؟»
«میافتد، فراوان هم میافتد.»
«چیزی مثل قصه شیرین و فرهاد، یا لیلی و مجنون.»
«شاعر است و احساس، یک چیزی میبیند یا میشنود، میرود گندهاش میکند، پر و بالش میدهد. این جورها هم نبوده که مینویسند. ته شاهنامه را بخوان، فردوسی میگوید که رستم یلی بود در سیستان، منش کردم آن رستم پهلوان. یا مثلا همین شیرین و فرهاد خودمان، آدم کتاب را میخواند و خوشش میآید، امّا این قدر بیتاب نبودهاند که.»
«شاید هم بیتابتر بودهاند و شاعر نتوانسته خوب بیان کند.»
Naarvanam
«تف به شهرتان! یک مشت دزد و بیناموس مثل خوک توی هم وول میخورند و یک مرد پیدا نمیشود جلوشان را بگیرد. یاغی، دولتی، انجمنی، مالدار، چوبدار، چوپان، پاسبان، همه دزد، دزد.
Naarvanam
آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت فارابی حکیم هنرمندی بوده که نظیرش را دنیا به خود ندیده است، سازش را برمیداشته میرفته وسط جماعت، شروع میکرده به زدن. مردم را به خنده وامیداشته که غش و ریسه میرفتهاند، بعد دستگاه عوض میکرده، گریهشان را درمیآورده، و بعد همینجور که میزده، خوابشان میکرده و میرفته یک محله دیگر. فکر کردم ما توی این دنیا، بین این همه آدم یک مرد این جوری نداریم که بتواند با سازش ما را به گریه بیندازد و روحمان را سبک کند
نیلوفر معتبر
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان