بریده‌هایی از کتاب چرا نمی آیی با من زندگی کنی؟ وقتش است

«ما چطور می‌توانیم با وجود آن‌که مرگ در میان‌مان است زندگی کنیم؟»

تصاویری که باید در رویا باشند در طول روز همه‌جا هستند

من فقط می‌ایستادم و آرام تماشایش می‌کردم و به خانه برمی‌گشتم و به اَحَدی نمی‌گفتم چه کرده‌ام، با این حال به خودم ثابت کرده بودم که هیچ‌کس نمی‌تواند جلویم را بگیرد و این یکی از اصول زندگیم بود. پشیمان شدن از اصول، پشیمان شدن از کُل زندگی بود.

«تنها چیزی که برای ما می‌ماند صداقت است.»

«درست است که نمی‌توانی شادی بخری ولی می‌توانی چیزهای عجیب‌تری بخری.»