بریدههایی از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده
۴٫۷
(۲۵۶)
همین چند وقت پیش بود که زن یکی از زندانیان به ملاقات شوهرش آمده بود و به او گفته بودند: «اگه شب پیش ما بخوابی، فردا شوهرت رو آزاد میکنیم. » بیچاره گول خورده و شب پیششان خوابیده بود و طعم تجاوز را چشیده بود. فردا هم شوهرش را آزاد نکردند.
سورینام
اگه به جرم سیاسی و نظامی و مبارزاتی ایشون رو دستگیر کردین، چرا مسائل شخصی و خانوادگی رو به میان میکشین؟ این مسائلی که مطرح کردین، به شخص من و ایشون مربوط میشه، به شما چه ربطی داره؟ هر کاری کرده به من مربوطه، با خانم سر کرده، خارج رفته، اینا چه ربطی به شما داره؟
مرتضی ش.
منطقه کریسکان، در دوله بدران با درّهای کوهستانی و صعبالعبور در دامنه کوه قندیل است که حزب دموکرات در گودال طبیعی آن، که زمانی پایگاه مبارزاتی ملا مصطفی بارزانی بوده است، اردو زده است.
مرتضی ش.
بعد از چند ماه پسر کوچکم مصطفی به دنیا میآید و با معاینات پزشکی مشخص میشود، توی شکم مادرش شیمیایی شده است.
مرتضی ش.
به روستای بیژوه میرسیم. این روستا، تاریخی کهن از صدر اسلام دارد که روایتهای متعددی از آن بیان میشود. نقل است در زمان ورود سپاه اسلام به ایران، دو تن از صحابه برای تبلیغ دین مبین اسلام به روستای بیژوه میآیند و دست به تبلیغ میزنند. ولی تبلیغاتشان به کام مردم منطقه خوش نمیآید و در اقدامی فجیع، دو صحابی را به قتل میرسانند.
وقتی فرمانده سپاه اسلام از آن مسیر برمیگردد و ماجرا را میشنود، دو تکه چوب خشک بالای سر مزارشان میکارد. با گذر زمان چوبهای خشک تبدیل به درختانی سرسبز و کهنسال میشوند و طی صدها سال پابرجا میمانند. این درختان هنوز هم سرسبز و قابل احتراماند. در محل شهادت مبلغان اسلام، مسجدی احداث و نهری از آن جاری میشود. آب این نهر هنوز هم جاری و گوارا و برای مردم منطقه قابل احترام است.
به همین خاطر بچههای رزمنده نام روستای بیژوه را که در زبان کردی معنی ناپسندی دارد، به اسلامآباد تغییر میدهند
zahra.n
در واقع متوجه منظورشان نمیشدم ولی از طرز رفتار ناپسندشان ناراحت بودم. منظورشان این بود که خواهر و برادر میتوانند با هم ازدواج کنند. من در یک خانواده مذهبی تربیت شده بودم که این مطالب آزارم میداد. چشمهای هیز و بدنظری داشتند و سعی میکردم توی چشمشان نگاه نکنم.
سورینام
چون اولین بار است طرف میآید اسلحه بخرد و نحوه استفادهاش را هم بلد نیست، ناخواسته انگشتش روی ماشه تفنگ مسلح میرود و با شلیک گلوله اطرافیانش را میکشد! بعد هم ناباورانه میگوید: «ببخشین ندونستم. از دستم در رفت! »
به همین راحتی عدّهای کشته میشوند و هرج و مرج گسترش مییابد. مردم برای حفظ امنیت خانوادهشان مجبورند به احزاب پناه ببرند. خانمها عضو حزب و سازمانها شده و مسلح با لباس مردانه و بی حجاب وارد مقرهای مشترک با مردان میشوند. مقری برای جذب جوانان به نام «یکیتی لاوان» تأسیس کردهاند و با حیله و نیرنگ و اختلاط دختر و پسر، زمینه فعالیت انحرافی آنان را فراهم کرده تا بیشتر جذب دموکرات شوند.
سورینام
از عبدالله گنده بچه پیرانشهر که غوز دارد میپرسم: «چطور پیشمرگ دموکرات شدی؟ »
ـ یه روز دستور دادن با تعدادی از نیروهای دموکرات بریم سر جاده کمین کنیم و ماشینهای نظامی رو با آرپیجی بزنیم. تا غروب صبر کردیم و دیدیم ماشین نظامی نیامد. هوا که تاریک شد یه مینیبوس محلی از راه رسید. مردم روستا از شهر برمیگشتن. به نیروهام گفتم این مینیبوس رو با آرپیجی بزنین. گفتن زن و بچه مردم توشه. گفتم بزنین خاک بر سرتان. همونا که درجه و رتبه گرفتن و مدیر تشکیلات دموکرات شدن، همین ماشینای محلی رو زدن و افتخار به دست آوردن و شدن مسئول ما. اونا که جرئت نمیکردن برن ماشین نظامی رو بزنن و جونشون رو به خطر بندازن. بزنین تا مام رشد کنیم و یه گهی بشیم!
با آرپیجی مینیبوس محلی رو زدیم و به حزب گزارش دادیم که یک کاروان نظامی رو از پا درآوردیم. اونام باور کردن و شدم کادر اصلی حزب دموکرات!
mohammad.57
گویا در زمان شاه، صدام حسین به محل اسکان طرفداران ملا مصطفی بارزانی به شهرک ربط سفر میکند و میخواهد از آنجا بازدید کند. به محض ورودش کردهای آواره عراقی، صدام حسین را میشناسند و خبر ورودش بهسرعت در بین آوارگان عراقی میپیچد. آنها تجمع میکنند و با اعتراض دست به شورش میزنند. به طرف صدام حسین هجوم میبرند و میخواهند دستگیرش کنند.
ژاندارمری ربَط مجبور میشود صدام را به داخل پاسگاه بکشاند و از او محافظت کند. مردم خشمگین جلو پاسگاه جمع شده و شعار میدهند و صدام را میخواهند.
baraniam
«شاخ و برگ درخت اسلام خشکیده بود و نزدیک بود ریشهاش هم بخشکد. ولی با قیام امام خمینی این درخت آبیاری شد و شاخ و برگش جان گرفت و تنومند شد و میره تا دنیا رو در بر بگیره. »
لیلا
بچههای رزمنده در جبههها با لوله آب موشک کاتیوشا شلیک میکردند.
Elahe
چون نظام جمهوری اسلامی با دین و مذهب و خداست، تمام فامیلهامانم طرفدارش هستن و خودمم دوسش دارم. هر جور میخواین حساب کنین. من کُرد هستم و مثل شما نامرد نیستم.
رضا
مبارزات انقلاب را آغاز کرده و با غائله کردستان همراه شدیم. فعالیتم در جنگ تحمیلی گسترش یافت و چریک شدم. شهادت برادرم علی که جای من ترور شد، جگرم را سوزاند.
چه میگویم؟ انگار تازه از اول شروع کردهام!
به خودم میآیم و میبینم کلاس درسم شلوغ شده. دانشآموزان کلاس را روی سرشان گذاشتهاند. ساکتشان میکنم و روی تخته سیاه مینویسم.
بابا آب داد.
بابا نان داد.
پایان
میم نون...!
بیدینها هیچ چیز را مراعات نمیکنند. در تبلیغاتشان میگویند: «درختی که خودت کاشتهای، باید ثمرهاش را خودت ببری! دختری که در خانه پدر بالغ شده، باید اول پدر بهره و استفادهاش را ببرد»!
دو نفر از نیروهای کومله با خواهران خودشان روابط جنسی برقرار کرده و فساد و بیشرفی را در کومله گسترش داده و به امری سازمانی تبدیل کردهاند. وقتی مردم دیندار کردستان این هتاکیها و بیبندوباریها را میبنند، گند کومله درمیآید و بیآبروییشان زبانزد خاص و عام شده و مردم حساب کار دستشان میآید و ریزش شدید نیروهای کومله را به دنبال دارد.
یا حسین(ع)
یه روز دستور دادن با تعدادی از نیروهای دموکرات بریم سر جاده کمین کنیم و ماشینهای نظامی رو با آرپیجی بزنیم. تا غروب صبر کردیم و دیدیم ماشین نظامی نیامد. هوا که تاریک شد یه مینیبوس محلی از راه رسید. مردم روستا از شهر برمیگشتن. به نیروهام گفتم این مینیبوس رو با آرپیجی بزنین. گفتن زن و بچه مردم توشه. گفتم بزنین خاک بر سرتان. همونا که درجه و رتبه گرفتن و مدیر تشکیلات دموکرات شدن، همین ماشینای محلی رو زدن و افتخار به دست آوردن و شدن مسئول ما. اونا که جرئت نمیکردن برن ماشین نظامی رو بزنن و جونشون رو به خطر بندازن. بزنین تا مام رشد کنیم و یه گهی بشیم!
با آرپیجی مینیبوس محلی رو زدیم و به حزب گزارش دادیم که یک کاروان نظامی رو از پا درآوردیم. اونام باور کردن و شدم کادر اصلی حزب دموکرات!
یا حسین(ع)
او را به طرف قبری که کنده بودم میآورند و دستور میدهند کمکشان کنم. از پشت تراکتور پیادهاش میکنند و چهار دست و پایش را گرفته و کشان کشان به طرف قبر میبرند. نمیتواند از جایش بلند شود و بایستد. خودم را کنار میکشم و نمیخواهم صحنه جنایت را ببینم. با توهین و تحقیر گوشه پتو را گرفته و به طرف قبر میبرند و دورن گودال میاندازند. دراز کش و زنده زنده داخل قبر افتاده و نگاه میکند. با یک رگبار پرونده عمر محمد لطیف امرایی بسته میشود و زنده در گور اعدامش میکنند.
آنقدر حالم بد میشود که نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. بیل و کلنگ را برمیدارم و مقداری خاک روی چاله قبرش میریزم تا جنازهاش بیرون نیفتد. بیشتر جنازهها خوراک سگها و جانوران درنده میشوند.
هفتههای بعد، توفیق مدنی پیرمرد هفتاد ساله مریوانی را که همرزم خلخالی بوده، در درّه دوله بدران اعدام میکنند. صالح خضری بچه سردشت اعدام میشود. دو برادر عراقی به نامهای عمر و عثمان به جرم همکاری با ایران اعدام میشوند.
العبد
بیدینها هیچ چیز را مراعات نمیکنند. در تبلیغاتشان میگویند: «درختی که خودت کاشتهای، باید ثمرهاش را خودت ببری! دختری که در خانه پدر بالغ شده، باید اول پدر بهره و استفادهاش را ببرد»!
دو نفر از نیروهای کومله با خواهران خودشان روابط جنسی برقرار کرده و فساد و بیشرفی را در کومله گسترش داده و به امری سازمانی تبدیل کردهاند. وقتی مردم دیندار کردستان این هتاکیها و بیبندوباریها را میبنند، گند کومله درمیآید و بیآبروییشان زبانزد خاص و عام شده و مردم حساب کار دستشان میآید و ریزش شدید نیروهای کومله را به دنبال دارد.
العبد
صدای توپخانه نزدیک و نزدیکتر میشود و توپی به محل زندان اصابت میکند.
به رئیس زندان میگویم: «کاک هیرش چه خبره؟ »
ـ توپخانه خودمانه، بچهها دارن تمرین میکنن!
لحظاتی بعد، توپی به ساختمان دفتر سیاسی حزب اصابت میکند و با دود و آتش فرو میریزد. توپخانه نقطه به نقطه محوطه را میکوبد و گلولهای به زندان اصابت نمیکند. فقط زندان و زندانیان در امان هستند. به شوخی و متلک به هیرش میگویم: «به بچههاتان بگین زندان رو نزنن. همون دفتر سیاسی کافیه! »
پدرسوخته از رو نمیرود و میگوید: «بچههامان میدانن کجا رو بزنن و کجا رو نزنن. »
The Phantom
بخوریم؟ »
ـ مال کجایین؟
ـ کرد عراقی، پیشمرگ مام جلال طالبانی!
محل نمیگذارد و هیزمها را جابهجا میکند. میگویم: «مال بارزانی هستیم! »
سکوت میکند و جواب نمیدهد. میگویم: «عضو خباتیم! »
اعتنایی نمیکند و کنار تنور میرود و هیزم را داخل تنور میچیند. میگویم: «رزگاری، دموکرات، کومله! »
هیچ جوابی نمیدهد و بی محلی میکند. اسم همه گروهها را میبرم ولی باز هم جواب نمیدهد و بی تفاوت به کارش ادامه میدهد. میگویم: «اگر راستشو بگم پناهمان میدی؟ »
ـ آری.
تقویم جیبیام را در میآورم و عکس امام خمینی را نشانش میدهم و میگویم: «ما پیرو ایشانیم. باور میکنی؟ »
با لهجه کردی میگوید: «پازدارین؟ »
ـ آره.
تقویم را از دستم میگیرد و عکس امام را بوسیده و روی چشمش میمالد و میگوید: «بانی چاو، بیایین تو. »
The Phantom
بنام خدا
ضمن تقدیم گرمترین سلام به حضور همسر گرامی و باوفایم امیدوارم حالت خوب باشد که سلامتی شما و خانوادهام آرزوی من میباشد. اگر از احوال اینجانب امیر سعیدزاده جویا شوید به شکر خدا حالم خوب است و تنها نگرانی من دوری از شماها میباشد که امیدوارم عمری باقی باشد و بتوانم جبران ناراحتیها را برای همگی جبران کنم. همسر گرامی دلگرمی من بستگی به اخلاق نیک تو و تربیت بچهها در بین مردم و همسایهها میباشد و این انتظار را از شما دارم امیدوارم با نبودن من بتوانید رضایت پدر و مادرم و بچهها و تمام اقوام را با اخلاق نیک خودت و بچههایم از جمله خواهرانم جلب کنید که بزرگترین آرزوی من است. در خاتمه شما را به خدا میسپارم.
قربانت. امیر سعیدزاده.
العبد
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۴۲,۰۰۰۵۰%
تومان