بریدههایی از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده
۴٫۷
(۲۵۶)
آخر شب است و گوران به نگهبانان دستور میدهد بروند محمد لطیف امرایی را بیاورند. او را داخل پتو پیچیده و با تراکتور میآورند. محمد لطیف امرایی بچه خرمآباد است. با برادرش سر ارث و میراث پدری اختلاف پیدا کرده و به عراق آمده بود تا کارگری کند. ولی چون اسمش با امرایی، مسئول گردان سپاه سردشت، همنام بود، دستگیر و زندانیاش کرده بودند. بیچاره کارگر ساده ساختمانی بود و هیچ ارتباطی با دولت ایران نداشت. ولی دموکرات فکر میکرد از طرف امرایی پاسدار که لُر و همشهریاش بود به عراق فرستاده شده بود تا جاسوسی کند. هفته پیش یک پاکت سیگار وینستون جلویش گذاشتند و گفتند: «به امام توهین کن تا این سیگار وینستون رو بهت بدیم. » او نپذیرفت و گفت: «با این پیچستون بیشتر حال میکنم. » توتون توی کاغذ میپیچید و به اصطلاح زندانیها سیگار پیچستون میکشید.
العبد
سکوت میکند و جواب نمیدهد. میگویم: «عضو خباتیم! »
اعتنایی نمیکند و کنار تنور میرود و هیزم را داخل تنور میچیند. میگویم: «رزگاری، دموکرات، کومله! »
هیچ جوابی نمیدهد و بی محلی میکند. اسم همه گروهها را میبرم ولی باز هم جواب نمیدهد و بی تفاوت به کارش ادامه میدهد. میگویم: «اگر راستشو بگم پناهمان میدی؟ »
ـ آری.
تقویم جیبیام را در میآورم و عکس امام خمینی را نشانش میدهم و میگویم: «ما پیرو ایشانیم. باور میکنی؟ »
با لهجه کردی میگوید: «پازدارین؟ »
ـ آره.
تقویم را از دستم میگیرد و عکس امام را بوسیده و روی چشمش میمالد و میگوید: «بانی چاو، بیایین تو. »
وقتی میبینم راه و سیره امام چنان در دل این زنِ کُرد عراقی نفوذ کرده که حاضر است جانش را به خطر بیندازد و کمکمان کند، اشک شوق در چشمانم حلقه میزند و خدا را شکر میکنم.
العبد
گویا در زمان شاه، صدام حسین به محل اسکان طرفداران ملا مصطفی بارزانی به شهرک ربط سفر میکند و میخواهد از آنجا بازدید کند. به محض ورودش کردهای آواره عراقی، صدام حسین را میشناسند و خبر ورودش بهسرعت در بین آوارگان عراقی میپیچد. آنها تجمع میکنند و با اعتراض دست به شورش میزنند. به طرف صدام حسین هجوم میبرند و میخواهند دستگیرش کنند.
ژاندارمری ربَط مجبور میشود صدام را به داخل پاسگاه بکشاند و از او محافظت کند. مردم خشمگین جلو پاسگاه جمع شده و شعار میدهند و صدام را میخواهند. ژاندارمری که از پس مردم برنمیآید به آنها میگوید: «صدام رو تحویلتان میدیم، به شرطی که اجازه بدین اول این زن باردار رو از پاسگاه خارج کنیم و به بیمارستان برسانیم. »
مردم راضی شده و راه را باز کرده و آمبولانسی از پاسگاه خارج میشود و زن زائو را با خود میبرد. مردم وارد پاسگاه میشوند و دنبال صدام میگردند. ولی از صدام حسین خبری نیست! تازه میفهمند کلاه سرشان رفته است.
العبد
برای فردا شب آماده میشوم و با خیالی راحت میخوابم. خواب میبینم لب رودخانه پر آب زاب نشسته و به وسعت رودخانه خیره شدهام. روی امواج رودخانه، با خط زیبایی آیات قرآنی نوشته شده و پیرمردی روحانی با لباسی سفید مانند ملائک روبهرویم ظاهر میشود و میگوید: «میخوای از این رودخانه عبور کنی؟ »
با احترام میگویم: «بلی میخواهم. ولی شما کی هستید؟ »
ـ من خمینی هستم. میخواهی تو را به آن طرف رودخانه ببرم؟
ـ بلی میخواهم!
دستم را گرفته و به آرامی به آن طرف رودخانه پرت میکند. رها و سبکبال داخل جنگل آن طرف رودخانه میافتم. ریشه درختان از خاک بیرون زده و با شاخهها درهم تنیده و به شکل آیات قرآنی تزئین شدهاند.
از خواب میپرم و دلم قرص میشود فرارمان موفقیتآمیز است.
العبد
جادههای ناامن در سیطره ایست و بازرسی کومله و دموکرات بود. همه جا کمین گذاشته و تیراندازی میکردند. ماشینها را نگه داشته و بازرسی میکردند. حتی مردها هم جرئت نداشتند شبانه از این راههای ناامن به تنهایی عبور کنند. من شانزده ساله با یک بچه سه ماهه مجبور شدم تنهایی راه سردشت را در پیش بگیرم. توی مینی بوس اشکم سرازیر شد و سیر گریه کردم. فهمیدم کار سعید زار است و شاید از دستش بدهم. اگر پی به فعالیتهایش ببرند هرگز آزادش نمیکنند. او عکاسی میکرد و گاهی وقتها عکسها را به من میداد تا به دست برادران سپاه برسانم. اگر لو برود حتماً اعدامش میکنند. مؤمن و انقلابی و باخدا بود. دلش با نظام جمهوری اسلامی و رهبری امام خمینی بود. ولی به لحاظ تاکتیکی اهدافش را پنهان میکرد و به من نمیگفت. تازه فهمیدم سعید مشغول مبارزه است و طوری به ضد انقلاب ضربه میزند که عقل جن هم نمیرسد.
العبد
با دستور صیاد شیرازی یک جیپ گالانت آماده میشود و چند نفر تکاور توی ماشین میپرند و با صیاد شیرازی به محل میرویم. صیاد بررسی میکند و میگوید: «روی زمین بخوابین، این بمب ساعتیه، روی ساعت چهار تنظیم شده. »
به تکاوران میگوید: «من بمب رو خنثی میکنم. شما عقب برین و روی زمین بخوابین. »
یکی دو نفر میگویند: «جناب سروان اجازه بده ما خنثی کنیم. »
میگوید: «اگه قراره کسی شهید بشه، بهتره من باشم. »
به من هم میگوید: «تو چرا کنار نمیری؟ »
میگویم: «مگه خون من از شما رنگینتره؟ میخوام کنارت بمانم. »
بالای درخت میرود و آرام بمب را از شاخه درخت جدا میکند و توی بغلش جا میدهد و پایین میآورد. سوار جیپ میشویم و به پادگان برمیگردیم. از بالای تپه پادگان بمب را توی درّه پرتاب میکند و منفجر میشود. اگر سر همان ساعت که اوج حضور مردم سر مزار شهدا بود منفجر میشد، دهها نفر را میکشت.
العبد
جنگیدن در جنوب سختتر از کردستان است. هر کس در جنوب میجنگد واقعاً شایسته مدال شجاعت است. در کردستان درست است دشمن پشت سر و پیدا و پنهان است. ولی برای نیروهای بومی جنگیدن آسان است. چون بهسرعت میتوانیم خودمان را پوشش داده و از دید دشمن مصون داریم. عوامل طبیعی و محیطی، کوه و صخره و بیابان، رودخانه و آب و جنگل، درختان و حیوانات، سنگرهای طبیعی هستند که در مواقع لزوم به کمکمان میآیند و از اصابت گلوله نجاتمان میدهند. غارها و خانههای باغی، از سرما و گرما نجاتمان میدهند. ولی در جنوب تا چشم کار میکند دشت است و گرما و حرارت و خاک و رمل که کمتر برجستگی طبیعی در آن یافت میشود. خودت سنگر خودت هستی و باید پشت سر همرزمت پناه بگیری. نه درختی هست و نه سایهای. نه میوهای هست و نه آبی. باید زیر تیغ آفتاب راه بروی و عطش تشنگی را بچشی و عرق بریزی. نه رودخانهای هست که در آن شنا کنی و نه غاری که در آن پناه بگیری. با تیر مستقیم دشمن روبهرو هستی و افتادن جنازه عزیزانت را باید جلو چشم ببینی.
feri
بیمارستانها جا ندارند.
روز دوم با هر اتوبوسی که مجروحان شیمیایی را به شهرهای مجاور میفرستیم، جنازه شهدای روز قبل را به سردشت بازمیگردانند. مجروحان میروند و شهدا بازمیگردند. اکیپی در مزار شهدا مسقر شده و دائم قبر میکند. ما هم شهدا را به خاک سپرده و نامشان را روی تکه سنگی نوشته و بر سر مزارشان نصب میکنیم.
Mozhgan
برق قطع شده و آذوقه مردم به پایان میرسد. حقوق کارمندان قطع است و دانشآموزان به زبان کردی درس میخوانند و با رقص و آواز سرود میخوانند. آموزش نظامی و تسلیحاتی و ملیگرایی سرلوحه آموزش دانشآموزان قرار میگیرد و شعار مبارزه و شورش و طغیان منطقه را در بر میگیرد. حس ناسیونالیستی کردی بر امنیت و آسایش مردم غلبه کرده و کردستان را به کام مرگ میکشاند. مردم هم قدرت اعتراض ندارند و سکوت میکنند.
leila
یک روز به دیدار بهنام نظری مسئول گشت مهاباد میروم و چند روزی آنجا میمانم. در حال تقسیم هدایای دانشآموزان بین پایگاهها میبینم یکی از فرماندهان با ریش روشن و بلند، توی خودش رفته و به بچههای نوجوان بسیجی خیره مانده است. هر چه صدایش میزنم نمیشنود و توی حال خودش است. میگویم برادر، برادر، جواب نمیدهد. میگویم حاجی، حاجی. باز هم جواب نمیدهد. نزدیکش میروم و میگویم: «کجایی داداش، نگران نباش یا خودش میاد یا نامهش! »
لبخندی میزند و میگوید: «به این بچهها نگاه کن، اینا آینده انقلابن، باید چند سال دیگه کشور و مملکت رو اداره کنن. »
Reza
بین راه یکی از مرزبانان را میبینم که زخمی شده و نمیتواند حرکت کند. اسمش را میپرسم، میگوید: «محمود هستم. »
او را زیر درخت گلابی کنار جاده میکشم و میگویم: «بذار دو تا گلابی برات بچینم تا بخوری و جون بگیری. »
ـ تو رو خدا نچین. اینا مال مردمه، من نمیخورم!
کاملاً در دید عراقیها هستیم و مجبورم محمود را با مکافات به آن طرف رودخانه بکشانم تا از ترکش در امان بماند. همین که جابهجا میشویم، خمپارهای به درخت گلابی اصابت کرده و بارَش میریزد. اگر یک لحظه دیرتر میجنبیدم هر دو نفرمان شهید میشدیم.
به محمود میگویم: «کار خدا رو ببین. تو اجازه ندادی گلابی بخوریم، حالا خدا گلابیها رو ریخت زمین. اجازه میدی برم چندتاشون بیارم؟ اگه ما نخوریم همشون پلاسیده میشن و از بین میرن. »
میخندد و میگوید: «برو بیار! »
neshat
سقف خانه کلنگی داشت روی سرمان خراب میشد. حقوق بنیاد شهید قطع شد و دفترچه درمانیمان باطل شد. بیکار و بدون حقوق، مریضاحوال و افسرده درون خانه افتاد. از نظر مالی به زیر صفر رسیدیم.
منصوره جعفری
با لباس خلبانی و چشمانی بسته وارد روستای دیوالان میشویم. صدای انبوه جمعیت را میشنوم که به طرفم هجوم میآورند. کومله در بین مردم تبلیغ کرده و میگوید: «آی مردم یکی از خلبانای مزدور رژیم رو دستگیر کردیم. این نامرد قاتل گاو و گوسفندای شماس. »
جمعیت خشمگین به طرفم هجوم آورده و میخواهند انتقام گاو و گوسفند کشتهشدهشان را از من بگیرند.
منصوره جعفری
گروههای زیادی از مردم و طوایف منطقه به دلیل ظلم و ستم گروهکها به تنگ آمده و به سازمان پیشمرگان مسلمان کرد پیوسته و مسلح میشوند. آنها راه جهاد را در پیش گرفته و علیه ضد انقلاب میجنگند. رفتار اسلامی پاسداران و نجابت و شجاعتشان باعث جذب گسترده مردم مسلمان شده و گروههای ضربت و بسیج عشایری شکل میگیرد و به مقابله با ضد انقلاب برخاسته و آنها را وادار به عقبنشینی به سمت روستاها میکنند.
منصوره جعفری
بعد از هر بمبارانی معمولاً ستون پنجم گزارش حادثه و خسارات وارده و میزان تخریب و محل بمباران را برای دشمن میفرستاد. بعضی مزدوران مخفیانه از محل بمباران تصویربرداری کرده و به خارج از کشور ارسال میکنند. آموزش دیده بودیم به عنوان امدادگر در محل بمباران حاضر شده و تحرکات ستون پنجم دشمن را تحت نظر گرفته و رفت و آمدهای مشکوک را کنترل کنیم.
maryhzd
زرنگی از ما نیست و معبر با لطف خدا باز میشود. در تاریکی دشت و دل میدان مین دشمن، بدون آموزش نظامی و داشتن هیچ امکاناتی تا اینجا پیشروی کردهایم. فقط خدا راهنمای ماست. امام میفرماید «امداد غیبی است» و ما هم باور داریم. از مین میترسم ولی انگیزهای قوی دارم.
فاطمه
پیرمردهای سادهلوح و جوانان عاشقپیشه و آرزومند اسلحه با فرار از سربازی، بهسرعت افسرده و پشیمان شده و گرفتار میماندند. فکر کرده بودند چند ماهی آموزش زبان خارجی میبینند و به هر کشوری که میخواهند اعزام میشوند و کیف میکنند. همین اغراق در تبلیغات برای نیروهای بی روحیه و ضعیف و بی ایمان، زمینه سرخوردگی و بریدگی و تمرّدشان را به دنبال داشت و باعث میشد در اولین فرصت از حزب جدا شده و تسلیم دولت شوند.
سورینام
میفهمم جنگیدن در جنوب سختتر از کردستان است. هر کس در جنوب میجنگد واقعاً شایسته مدال شجاعت است.
مرتضی ش.
به همین خاطر بچههای رزمنده نام روستای بیژوه را که در زبان کردی معنی ناپسندی دارد، به اسلامآباد تغییر میدهند.
مرتضی ش.
آرزو دارم روزی برگردم و آرم داس و چکش بالای مقر کومله را با گلوله نابود کنم.
مرتضی ش.
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۴۲,۰۰۰۵۰%
تومان