کتاب آنجا سیگار مفتی می دهند
معرفی کتاب آنجا سیگار مفتی می دهند
کتاب آنجا سیگار مفتی می دهند سومین کتاب فریده ترقی است و شامل ۱۹ داستان کوتاه است با عناوین: آنجا سیگار مفتی می دهند، زیر سایه چنار پیر، وساطت، سلطه خون، نامه های بی پاسخ، یک برش کیک، مسافران بدون بلیت، لبخندی برای نگاه تو، چادری با گل های تیره، من و جالی، از انتهای بُن بست، عکس آقا جان، یک دانه نان، سه بریده کوتاه از زندگی، همه زندگی من، زرداب ترس، قرعه پنج نفره، نباید بلیتش را می فروخت، هراشِ دریا منتشر شده است.
برخی از این داستانها در جشنوارههای مختلف برگزیده شدهاند.
خواندن کتاب آنجا سیگار مفتی می دهند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی ازکتاب آنجا سیگار مفتی می دهند
خروسخوان عبدالله پاچههای شلوارش را به دقت دور مچ پایش پیچیده و گالشهایش را میپوشد. دستش را بهآرامی روی برآمدگی جیب کت کهنهاش میکشد. از کنار دیوارِ حیاط بیل را برداشته و روی شانهاش تکیه میدهد. هوا هنوز از باران شب قبل نمناک است. با هر قدم پایش در خاک مرطوب فرو رفته و تکههای گِل میچسبند به کنارهها و کف گالشهایش، چند قدمی بیشتر برنداشته که راه رفتن برایش سخت میشود. کنار تختهسنگی ایستاده و گِل گالشهایش را به آن میمالد. از کوچههای تنگ با دیوارهای کاهگلی میگذرد. شاخههای درختان از دو طرف دیوارها درهمرفته و کوچه را سایه کردهاند. شعاع نور خورشید از لابهلای برگها خط میاندازد بر سایه یکدست کوچه و گاهی قطرات آب از برگ درختان روی سروصورتش چکه میکند. عبدالله نفس عمیقی کشیده و هوای تازه صبحگاهی با بوی پِهِن نم خورده و علف تازه را به سینه میکشد. در پیچ کوچه تقریباً با خر صادق سیاه صورت بهصورت شده، قدمی عقب میجهد. صادق هُش کشداری گفته و خر را میراند تنگ دیوار. عبدالله دستپاچه نگاهی کرده و میگوید:
"داشتی با خرت بهم میزدی."
صادق سیاه میخندد و تکوتوک دندانهای زرد دهانش بیرون میزند:
"سلام، حواست کجاس؟ من صدای پاتو شنیدم تو صدای سُم حیونو نشنیدی؟ "
عبدالله بیپاسخی، راهش را ادامه میدهد. صادق برگشته و از پشت سر نگاهی به او میاندازد. زیر لب میگوید: "کجا این وقت روز؟"
عبدالله کوچه را تا انتها رفته و به رودخانه میرسد. از جایی که جریان آب کمتر است رد میشود. آب خنک دور گالشهایش کَلّه کرده و گِلهای چسبیده به آن را میشوید. نگاهی به تپه روبرو انداخته و از آنجا نگاهش کشیده میشود به درخت پیر چنار. دامنه تپه را بالا میرود. گرمای آفتاب و شیب تپه رمق از زانوهایش گرفته است. مکثی میکند. با هر قدم صدای خِسخِس نفسش در گوشش میپیچد. بیل را از روی دوشش برداشته و وزن بدنش را به آن تکیه میدهد. هنوز نیمی از سربالایی باقی مانده.
زیر لب میگوید: "پیر شدی عبدالله. " و یکلحظه شک به دلش میافتد شاید جای خوبی را انتخاب نکرده؛ اما... نه... خوب است. در سایه چنار میشود منظره ده و باغات را دید. تنها جایی که هر وقت دلش تنگ شود و بگیرد، میتواند برود روی پشتبام نگاهش کند. فقط میماند بلقیس.
یاد خر صادق سیاه افتاده و نفس راحتی میکشد. به پیرزن قول داده یکبار ببردش. یکبار که هزار بار نمیشود. خر صادق را کرایه میکند. شاید اگر ماجرا را برایش بگوید مجانی هم خرش را بدهد... اما نه... نگوید بهتر است. صادق دهانش لق است. مینشیند همهجا و حرفش را میزند. از خودش هم اضافه میکند. حرف هم که یکجا نمیماند. میچرخد و میچرخد تا آخرش به گوش نیمهکر بلقیس برسد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۵ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۵ صفحه