دانلود و خرید کتاب رابطۀ ننگین بیانکا لمبلین ترجمه احسان شاه‌قاسمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب رابطۀ ننگین اثر بیانکا لمبلین

کتاب رابطۀ ننگین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۹از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رابطۀ ننگین

رابطۀ ننگین، سیمون دوبوار، ژان پل سارتر و بیانکا لمبلین (به همراه دو مقاله دیگر) با ترجمه احسان شاه‌قاسمی در انتشارات لوگوس به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب رابطه ننگین

کتاب رابطه ننگین روایتی تکان دهنده و دست اول از یکی از قربانیان روابط سه نفره سارتر و دوبوار است. بیانکا لمبلین دختر ساده‌دل هفده ساله، ابتدا به وسیله دوبوار فریفته شد و سپس دوبوار او را در اختیار سارتر قرار داد. او اولین و آخرین دختری نبود که به درون این مثلث ننگین کشانده شد اما بر خلاف همه دختران دیگر، پنجاه سال بعد تصمیم گرفت یک قربانی خاموش نباشد و روایت خود را از زندگی هستی‌گرایانه‌اش در حرمسرای سارتر و دوبوار ثبت کند. این کتاب پرده از رازی برمی‌دارد که بت‌هایی مانند سارتر و دوبوار را پیش چشم مخاطبان می شکند.

خاطرات این دختر آزرده، بیانکا لمبلین (نام این اثر از عنوان خاطرات یک دختر آراسته اثر سیمون دوبوار برگرفته شده است) به ما نشان می‌دهد نفر سوم این‌چنین رابطه‌ای بودن چه حسی دارد. در سال ۱۹۳۸ بیانکا فقط هفده سال سن داشت که با معلم دبیرستانش یعنی دوبوار وارد رابطه شد و از نظر فکری و جنسی فریب او را خورد. اندکی بعد دوبوار بیانکا را به شریک «اساسی» اش یعنی ژان-پل سارتر معرفی کرد که او در آن موقع ۳۳ سال داشت.

این دو معلم و آن دختر دبیرستانی برای مدتی کوتاهی رابطه‌ای سه‌نفره با یکدیگر تشکیل دادند. سپس، در سال ۱۹۴۰ با آغاز جنگ جهانی دوم، بیانکا متوجه شد آن دو عاشق و معلم خود را از دست داده است. این مسئله که بیانکا لمبلین یهودی بود و به احتمال زیاد نازی‌ها او را اخراج می‌کردند باعث شد سارتر یا دوبوار لحظه‌ای به خود شک راه ندهند. در سال ۱۹۴۰ آن‌ها هم مثل بقیه فرانسوی‌ها درگیر مشکلات خودشان بودند.

در سال ۱۹۴۵ رابطهٔ دوستی لمبلین و دوبوار دوباره مشتعل شد و این رابطه تا زمان مرگ دوبوار ادامه داشت. در این مدت بیانکا سعی می‌کرد فراموش کند این رفیق پیر چه رفتار تحقیرآمیزی با وی داشته است. بیانکا در سال‌های جنگ با یکی از دانش‌آموزان سابق سارتر ازدواج کرده بود و شوهرش، برنارد، از نظر او کوهی از عشق و پشتوانه او بود. رابطهٔ این دو نفر با داشتن فرزند، شغل معلمی و نداشتن روابط «مشروط» شکل سنتی داشت.

 خواندن کتاب رابطه ننگین را به چه کسانی پیسنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به خواندن سرگذشت‌نامه را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 بخشی از کتاب رابطه ننگین

وقتی سیمون دوبوار، که تازه در دبیرستان مولیر استخدام شده بود، پا در کلاس من گذاشت، زندگی من برای همیشه تغییر کرد. سال تحصیلی ۱۹۳۷ تازه آغاز شده بود و همهٔ ما از این که چنین زن زیبا و جوانی به جای آن پیرمرد بداخلاق که معلم کلاس کناری بود به ما درس می‌دهد سر شوق آمده بودیم. بار اولی که او را دیدم درست یادم نمی‌آید. انگار تصوری کلی از دیدار نخست در ذهن من مانده است: او زنی کوچک‌اندام، لاغر و اندکی شلخته بود. ناگهان حرکت می‌کرد و گاهی به‌سرعت ژست عوض می‌کرد. پرانرژی بود و یک جا بند نمی‌شد. انگار کمی عصبی بود چون دست چپش را می‌خراشید و حتی گاهی آن را زخمی می‌کرد. چیزی که بیشترین اثر را بر من می‌گذاشت صورت خوش‌تراش، متقارن و استخوان‌های خوش‌نقشِ گونه‌اش بود. هوشی که در چشمان آبی او درخشان بود از همان آغاز روی ما اثر گذاشت. تنها نقص او صدای شکسته، خشدار و ناخوشایندش بود. خیلی تند درس می‌داد و ما نمی‌توانستیم به خوبی یادداشت برداریم. گاهی آنچنان تند حرف می‌زد که دانش‌آموزی مثل من شجاعت می‌کرد تا درخواست کند «مادمازل لطفا آرام‌تر بگویید.» سرعت را کم می‌کرد؛ اما فقط برای یک ثانیه: دوباره که چانه‌اش گرم می‌شد با سرعت زیاد سخنرانی‌اش را از سر می‌گرفت.

بیش از اینکه به موضوعات فلسفی که درس می‌داد توجه کنم، مجذوب خودش شده بودم. انگار او و مطالبی که درس می‌داد برای من مانند یک مکاشفه بود. او دربارهٔ موضوعات فلسفی خیلی می‌دانست و برای ما غنی و باسواد به نظر می‌آمد. درس‌هایش زنده، روشن و خوش‌ساخت بودند. هرگز از روی یادداشت نمی‌خواند و همه چیز را در نظمی عالی در ذهنش ذخیره کرده بود. با صراحت با حرف‌ها موافقت یا مخالفت می‌کرد. اگر من کمی بزرگ‌تر بودم از این رک‌گویی او خوشم نمی‌آمد، اما در شانزده‌سالگی به‌راحتی تحت تأثیر او قرار گرفتم. سیمون دوبوار همیشه راهی برای قضاوت‌های پیش‌دستانه پیدا می‌کرد. چهل سال بعد، یک روز وقتی از اجرای محجوب و عالی یووس نت از سوناتاهای بتهوون تعریف می‌کردم او حرف مرا قطع کرد: «ابدا، ویلهلم کمپف بهتر از همه، آن‌ها را می‌نوازد.» لحن او چنان قاطع بود که جایی برای مخالفت نمی‌گذاشت. من حتی یک بار دیگر بحث را ادامه ندادم. در همهٔ حالات، حق با بیور بود.

موهای کم‌پشت و قهوه‌ای سیمون دوبوار در دو حلقه متقارن روی سر خوش‌تراش او مرتب شده بودند. یک رشته موی پَل‌شده از این گوش تا آن گوش او ادامه می‌یافت. یادم هست او دامن‌های چارخانه و پیراهن‌های تنگ می‌پوشید. بعدا وقتی بهتر او را شناختم به من گفت لباس‌هایش را مادرش می‌دوخت تا در هزینه‌ها صرفه‌جویی شود. وقتی ما باز هم به هم نزدیک‌تر شدیم، متوجه شدم یقهٔ سفید کوچک لباس او یقه پیراهن نیست بلکه یقه‌ای مقوایی است که با بندی پلاستیکی دور سینهٔ او مهار شده است. از آنجا که من به فهم خودم از سبک و مد می‌بالیدم به این کلک رقت‌انگیز خندیدم؛ به‌خصوص همان روز فهمیدم آن موی پل‌شده هم مال خودش نیست. هنگام جنگ سیمون دوبوار متوجه شد می‌تواند با درست کردن یک موی گوجه‌ای بالای سرش، نوعی تاج زیبا برای خودش درست کند. این سبک مو را در برخی عکس‌های قدیمی‌اش می‌توانید ببینید. بعدا او از سبک مشهور استفاده از روسری رنگی روی موهایش استفاده کرد. او خیلی از این نوآوری به خودش می‌بالید و در نامه‌هایش به سارتر در زمانی که او سرباز بود، این را ذکر می‌کرد. فکر می‌کردم او والاتر از چنین رفتارهای لوندی است؛ اما اشتباه می‌کردم.

در کنار زیبایی آشکارش، اثرگذارترین چیز در او هوش نافذ و درخشانش بود. قدرت و سرعت فهم او شگفت انگیز بود و تشنگی سیری‌ناپذیری به مطالعه داشت. در زندگی روزمره‌اش هرگز زمانی را از دست نمی‌داد و همیشه در حال تکاپو بود؛ و این چیزی بود که من نمی‌توانستم درک کنم. مدت‌ها بعد، از او پرسیدم چرا همیشه عجله دارد. او آهی کشید و گفت: «زندگی کوتاه است!» این پیوند میان ترس وسواسی او از مرگ، عادت همیشگی او به تند حرف زدن و جلسات مکرر در طول روز را آشکار می‌کند. او هر چیزی را به عمیق‌ترین و نیرومندترین حالت آن تجربه کرده است و پس از قرار دادن آن در حافظهٔ دقیقش، به‌ندرت کاری را تکرار می‌کرد. روزی او را به کنسرت برخی از قطعات بتهوون دعوت کردم. با کمال شگفتی آن را رد کرد و گفت یک بار آن‌ها را با دقت گوش داده است و دیگر نیازی به شنیدن آن‌ها ندارد. از اینکه دوستم این‌چنین روشنفکر و با من متفاوت بود یکه خوردم.

عمدتا، کلاس‌های درس او بر آگاهی دکارت و پس از او هوسرل متمرکز بود. وقتی سیمون دوبوار مفهوم دکارتیِ شکِ روش‌شناختی را درس می‌داد، پیش از رسیدن به نکتهٔ اصلی مکثی کرد و پرسید: «اکنون که همه چیز را در شک انداختید، یعنی همه چیز را رد کردید، چه می‌شود؟ چه می‌ماند؟» من که با دقت و اشتیاق حرف‌های او را دنبال می‌کردم پاسخ دادم: «آنچه می‌ماند این است که من می‌اندیشم.» حرف معروف دکارت مرا گرفته بود. با وجود این، من فهم روشنی از ناخودآگاه نداشتم؛ چیزی که نه سارتر و نه دوبوار آن را قبول نداشتند. سیمون دوبوار احتمالا از فروید برای ما گفته بود؛ اما فقط برای آنکه او را بکوبد. به نظر او ناخودآگاه تنها می‌توانست یک هستنده ناروشن در درون وجدان آدمی باشد؛ یعنی، ناخودآگاه امری ناممکن است. به لحاظ فلسفی، آدم یا باید هوسرل را انتخاب کند یا فروید را. سیمون دوبوار بر این اساس انگاشت ناخودآگاه را انکار می‌کرد.



نظرات کاربران

Mehdi Noruzkhani
۱۴۰۰/۰۶/۲۶

عنوان فرعی کتاب:(خاله زنک بازی های دو فیلسوف و یک دختر احمق) مطالعه کتاب به هیچ وجه توصیه نمیشود. برای جذابیت و فروش کتاب نام نویسندگان اثر دوبوار و سارتر ذکر شده که دروغی بیش نیست این کتاب امیخته ای از مهمل

- بیشتر
کاربر 7257381
۱۴۰۳/۰۲/۰۱

در قسمتی که به عنوان نمونه کتاب ، برای ما در نظر گرفتید فقط مقدمه کتاب بود و از خود کتاب هیچ صفحه ای نبود :((((((

sima
۱۴۰۲/۱۲/۱۹

بسیار جالب بود. کشف چهره پنهانی انسان ها همیشه جالبه، مخصوصا وقتی کسی نظریات و اکت سیاسی داره بسیار مهمه که بفهمیم انسان های دیگه واقعا براش مهمند یا صرفا ابزار هستند.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۵۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۰۳ صفحه

حجم

۳۵۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۰۳ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان