کتاب آن وقت سال
معرفی کتاب آن وقت سال
کتاب آن وقت سال نوشتهٔ ماری اندیای و ترجمهٔ علی منهاج است و نشر داستان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب آن وقت سال
آن وقت سال روایت مرد معلمی است که با همسر و پسرشان در تعطیلات به سر میبرند و یک روز ناگهان همسر و فرزندش گم میشوند و در جستوجوی آنها وارد ماجراهای عجیبی میشود. قضیه هم از اینجا شروع شد: برای نخستین بار بود که هرمان متوجه شد زنهای پشت پیشخان نانواییها، زنانی که در مغازهها گوشت پختهشدۀ سرد میفروختند و زنانی که در سالنهای آرایش بودند، همه، همان بلوزی را پوشیدهاند که او بر تن زن مزرعهدار دیده بود. همان بلوز با طرح قلبمانند شکوفههایِ سیبِ سرخ که دقیقاً همانطور سفت سینههایشان را میفشرد. با همان روبانهای رنگارنگی که هرکدام به شکل خاصی گره خورده بودند و هرمان حس میکرد به آنها حالتی رسمی و کمی متکبر دادهاست. همان حالت شَقورَقی که به نظر میرسید فقط گردنشان میتواند آزادانه حرکت کند تا بتوانند سر را به سمت مخاطبشان دراز کنند. درست همانطور که زن مزرعهدار برای نشاندادن توجهش بسیار موقرانه، انجام داده بود. وقتی زنها پیشانیشان را خم میکردند و به پنجره میچسباندند تا با نگاههای جدی و تیزبینشان هرمان را تماشا کنند، در نور سفید و شدید مغازهها، طرح شکوفههای کوچک و قرمز قلبیشکل، مثل لکههای خون، بر سینههای بیحرکتشان برق میزد.
ماری اندیای، رماننویس و نمایشنامهنویس فرانسوی در سال ۱۹۶۷ متولد شد. اندیای، نویسندگی را در دوازدهسالگی آغاز کرد و اولین رمان خود را در هفدهسالگی به انتشار رساند. او در سال ۲۰۰۹ جایزهٔ ادبی گنکور را از آن خود کرد. ماری نخستین زن سیاهپوستی است که موفق به دریافت جایزهٔ گنگور شده است.
خواندن کتاب آن وقت سال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام دوستداران داستانهای خارجی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آن وقت سال
تا لحظهای که بالأخره معلم تصمیم گرفت از خانه بیرون بزند و دنبال آنها بگردد، شب شده بود.
نیمی از چراغهای مزرعهای که در آن نزدیکی بود در مه فرو رفته بود و معلم با اینکه دلشوره داشت، خوشحال بود که روز بعد آنجا را ترک میکند، چون همین که ماه اوت تمام میشد، زندگی در آنجا به معنی گذراندن ساعتها و روزها در باران و مهی تمامنشدنی بود. چیزی که قبلاً آن را نمیدانست، اما امروز بعدازظهر ناگهان به آن پی برده بود.
در مسیری که به طرف مزرعه میرفت ماه نور کمرنگی داشت. به همین خاطر قبل از هر قدم، با نوک کفشش، از سفتی خاکِ زمینِ زیرِ پایش مطمئن میشد. زیر لب و غرغرکنان گفت:
«فقط فکر کن یه سال تموم اینجا زندگی کنی! من که اهلش نیستم. نه، ممنونم!»
درست بعد از ناهار، زمانی که معلم و همسرش با خیالی آسوده از اینکه به زودی به پاریس بازمیگردند خوشحال بودند و داشتند در مورد کارهایشان برای روز بعد، یعنی دوم سپتامبر و بازگشتشان به پایتخت ـ که کمی دیرتر از معمول میشد ـ حرف میزدند، سرما یکباره از راه رسید. ناگهان هر دو لرزی در بدنشان حس کردند. بعد معلم قدری دربارهٔ تغییر فصل حرفهای عاقلانه زد. آیا اگر کمی کمتر دربارهٔ بازگشت قریبالوقوعشان خوشحالی کرده بودند، شاید تنها افسوسشان این میشد که هوای گرم و خوش یک روز بیشتر دوام نیاورده بود؟ بدون تردید آنها حتی لحظهای به آبوهوا یا چیز دیگری دربارهٔ این مکان فکر نکرده بودند. معمولاً سیویکم اوت که میرسید به خانهشان در شهر برمیگشتند و تعطیلات طولانی، آفتابی و همیشهلذتبخشِ آنها به پایان میرسید، اما حالا باران میبارید، هوا مهآلود بود و معلم کتی نداشت که بپوشد.
در حالی که سردش بود، از محوطهٔ مزرعه عبور کرد، به سمت خانهای رفت و در زد. کسی جواب نداد. حدس زد از پنجرهٔ طبقهٔ دوم یک نفر به بیرون نگاه میکند تا ببیند چه کسی آنجاست. از طبقهٔ دوم نمیتوانست چهرهٔ معلم را تشخیص دهد، اما احتمالاً میخواست، قبل از اینکه پایین بیاید، مطمئن شود او را میشناسد. معلم آگاهانه قدمی به عقب برداشت و به بالا نگاه کرد. پیشانیاش از سرما تیر میکشید. با حالتی مبهوت چند بار با خودش گفت:
«دیروز که هوا خیلی خوب بود!»
احساس ناامیدی کرد و ناگهان مضطرب شد.
بالأخره زن مزرعهدار لای در را باز کرد. معلم با صدای بلند گفت:
«من هرمانم. معلم و همسایهتون.»
«اوه، بله، بله.»
زن با لبخندی بر لب، مهربانانه در را تا ته باز کرد، اما معلوم بود قصد ندارد او را به داخل تعارف کند. زن جوان و درشتاندام بود و گونههایی بسیار سرخ داشت.
هرمان پرسید:
«شما همسر و پسرمو ندیدین؟»
و بعد اضافه کرد که رز و پسرش سه ساعت پیش برای خریدن تخممرغ به مزرعه آمده، اما هنوز بازنگشته بودند و او فکر کرده شاید تأخیر رز برای این بوده که خواسته با زن مزرعهدار گپی بزند یا شاید پسرش اصرار کرده با تکتک حیوانات خداحافظی کند. اما تا اینوقت آنها دیگر باید خانه میبودند و او، هرمانِ معلم، همهٔ این مدت نگران بودهاست. در ضمن کمی هم ناراحت شده که چرا رز آنقدر به خودش زحمت نداده که با یک تماس تلفنی او را از نگرانی درآورد. هرمان همینطور که حرف میزد عصبانیتش بیشتر میشد.
با لحنی تند گفت:
«میخوام بهشون بگین من اینجام.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۰ صفحه