دانلود و خرید کتاب در پس غبار محسن فامیل زرگریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب در پس غبار اثر محسن فامیل زرگریان

کتاب در پس غبار

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب در پس غبار

کتاب در پس غبار نوشته محسن فامیل زرگریان که در نشر شهید کاظمی به چاپ رسیده است، روایتی از گروهک مجاهدین خلق است تا آنها را بیشتر و بهتر به نسل جدید بشناساند.

 درباره کتاب در پس غبار

این کتاب از گروهک مجاهدین خلق می‌گوید و تمامی روایات آن با استفاده از مستندات تاریخی و مصاحبه با نجات یافتگان از پادگان اشرف گرداوری شده است. اتفاقاتی که در این اثر می‌خوانید برگرفته از داستان‌های واقعی رخ داده در پادگان اشرف و سازمان است تا جوانانی که جنایت‌های منافقیتن را ندیده و درباره آن چیز زیادی نمی‌دانند، تحت تاثیر رسانه‌های بیگانه و تبلیغات قرار نگیرند و در دام فریب این منافقان نیفتند. 

این داستان با بیان مستندانی در قالب داستان، مخاطب را با حقیقت‌های باورناپذیر منافقین آشنا می‌کند. 

 خواندن کتاب در پس غبار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به داستان‌های واقعی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب در پس غبار

تندباد سخنان آن زن، درخت ذهنیات پرافتخار سارا را از بیخ و بن کند و فرو ریخت. دنیا با همه عظمتش، بر فرق او آوار شد. تمام سارا شکست. او هویت خود را در شیرزنی قهرمان یافته بود که عمرش را صرف مبارزه با ظلم کرده و در همان راه، جان داده بود؛ اما آن زن، او را بریده‌ای می‌خواند که قاتلانش، نه رژیم که همان سازمانی بود که سارا سنگشان را به سینه می‌کوبید.

قلبش گرفت؛ سینه‌اش تنگ آمده و نفسش به شماره نشست. تاب سخن گفتن از کف داده و خاموش، رفتن آن زن را به نظاره ایستاد. سراپا رعشه بود. انگار سرما تا مغز استخوان‌هایش نفوذ کرده بود. دیگر نه کاپشن پَرش، نه کفش‌های گرتکس و نه کلاه بافتش، هیچ‌کدام مانع از سرما نبود. لرز تمام وجودش را در بر داشت. دندانش در رقص سرما، چنان هیاهویی به پا کرده بود که صدای سازش، همه‌جا پیچیده بود. برف شدت گرفت و باد شروع به وزیدن نمود. کولاک، صورت یخ‌بسته‌اش را نوازشی خشن می‌داد و او همچنان حیرت‌زده، نمی‌دانست کجا برود، چه کند و چه بگوید؟ سربه‌زیر آورد، قدم در میان انبوه برف گذاشت و رفت. بازهم فقط رفت که رفته باشد. غضب‌آلود، زیر لب زمزمه می‌کرد: «دروغ‌گوی شیاد؛ ببین چه دروغ‌های شاخ‌داری رو به مادر من نسبت داد و رفت! به مادر من می‌گه بریده، مسئله‌دار، خائن! مادر من بریده است یا توی بی‌سروپا؟ خجالت هم نمی‌کشه؛ هر چی که توی دهان گشادش می‌چرخه رو با پررویی تمام، به این و اون نسبت می‌ده. مادر من! مادر من یه قهرمانه؛ یه شیرزن دلاور که اسمش لرزه بر اندام عمال رژیم می‌شونه؛ مادر من بریده است؟»

هوا هرلحظه سردتر و کولاک برف تندتر از قبل، سروصورت یخ‌کرده سارا را می‌آزرد؛ اما سارا انگار جز تنفر از آن زن، هیچ حس ناخوشایند دیگری نداشت.

«آره؛ حق با سعید بود. سعید من، ذات این زن رو خوب شناخته بود. سر مادر من رو بچه‌های سازمان زیر آب کردند؟ بچه‌های سازمان! انگار نمی‌دونه که سازمان نوک پیکان تکامله و سربازای مجاهدش، خاص‌ترین و بهترین مخلوقات زمانن؛ چطور تونست به پاک‌ترین پاکان دنیا، چنین تهمت ناروایی رو نسبت بده؟»

ازنظر سارا، اعضای مجاهد سازمان، انسان‌های از دنیا بریده‌ای بودند که برای آزادی مردم تحت ستم کشورشان، پشت پا به همه لذائذ دنیوی زده و تمام خود را وقف مبارزه کرده بودند. اقدام به کشتن مخالف، از محالاتی بود که به‌هیچ‌عنوان، دامان پاک مجاهدین، آلوده به آن نخواهد شد. سارا سر به تأسف جنباند و زمزمه کرد: «تصور یه چنین محالی، عین حماقته.»

باد هرلحظه شدیدتر می‌شد و کولاک مانع از دیدن راه بود. انگار شلاق برف در دست باد بود و او دقیقاً میان چشم را هدف می‌گرفت. سوز طاقت‌فرسای سرما، بیش از تاب سارا بود. قصد خانه کرد. دستانش را مقابل صورت گرفت و از لای انگشتانش، مسیر خانه را کاوید. فاصله چندانی تا خانه نداشت. قدم تندتر کرد و رفت.

«مگه ممکنه اون زن، مادر من رو نشناخته باشه. مادر من شناخته‌شده‌ترین قهرمان سازمانه؛ حتماً شناخته. شاید همون لحظه اول که من رو مقابل در قهوه‌خونه دید، فهمید که من دختر زهره‌ام. به همون خاطر هم بود که اون گستاخی رو کرد و اون تهمت رو زد. آره؛ اون حتماً مادر من رو می‌شناخته؛ اما از روی حسادت، منکر عظمت مادر من شده. درسته؛ همینه؛ اون حسود خانوم، تمام عقده‌های سینه پرکینه‌اش رو با تهمت به مادر من و برادرای مجاهدم خالی کرده. بله؛ دروغ گفته؛ دروغ. نباید به مادر و برادرای مجاهدم شک کنم. اون همین رو می‌خواست. می‌خواست من رو از داخل، ویران کنه. شایدم می‌خواسته تا من رو فراری بده. دک یه نیرو هم یه پیروزی برای رژیم محسوب میشه.»

قدری خندید. خنده بر لبان غنچه‌ای او، چون گل یخ در میان زمستان، زیبا و دل‌نشین می‌نمود. گونه‌های یخ‌بسته و سرخ‌فامش، چشمان درشت و سیاهش و ابروان کمانی‌اش، زیباترین صورت را به تصویر کشید. دست مقابل دهان گرفت و ها کرد. سپس با همان دستان لطیف، صورت یخ‌کرده‌اش را مالید. قدری دستانش را به هم سایید و کلید از جیب شلوارش بیرون آورد. در ورودی آپاتمانشان را باز کرد و داخل شد.

«راست می‌گفت سعید. این راه پر از اذیت و آزاره. پر از تهمت و سرکوفته. اگه بخوای توی این راه موفق باشی باید پیه خیلی از حرف‌ها رو به جونت بخری. باید پوست‌کلفت بشی؛ باید از تهمت نترسی و من چقدر ضعیف بودم که با یه دروغ، خودم رو باختم.»

به نشانه تأسف، سری تکان داد و وارد آسانسور شد. دکمه طبقه سوم را زد. در آسانسور بسته شد و شروع به حرکت کرد. در میان آیینه داخل کابین آسانسور، چهره پریشان خود را دید. صورتی سرخ، مویی آشفته که از اطراف کلاه بیرون ریخته و بر شانه او نشسته و کلاهی که زیر پوششی از برف پنهان‌شده بود. «با این قیافه هر کس ببینه، می‌فهمه که مشکلی هست. مامان بابام که جای خود دارن. اونا هم حتماً متوجه موضوع میشن. خب؛ چی باید بگم؟ اگه گفتن تا حالا کجا بودی، چه جوابی بدم؟»

خیره در چشمان زیبای خود شد؛ مروارید سیاهی که نشسته در بستری سفید با خط و خطوطی شلوغ و سرخ‌رنگ. سفیدی چشمانش میل به سرخی داشت. از شدت سرما بود یا از فرط غضب؟ دست بر ابروان کمانی‌اش کشید. انگشت میان موهای از کلاه بیرون آویخته‌اش کرد و برف‌های یخ‌بسته بر روی آن را تکاند. آهسته گفت: «واقعیت رو؛ آره حقیقت رو می‌گم. قصه اون زن و تهمت‌هایی که زد رو براشون تعریف می‌کنم. بالاخره اگه قرار به شنیدن تهمت باشه، از زبان من بشنون بهتره. اینجوری، بهتر می‌شه توجیه‌شون کرد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه