
کتاب و تن دادم وطن
معرفی کتاب و تن دادم وطن
کتاب و تن دادم وطن داستانی نوشته مریم بصیری است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. این داستان تصویری از سیطره داعش را در سوریه ترسیم کرده است و مخاطبان را به دنیایی میبرد که پر از افکار و اعمال گوناگون است.
درباره کتاب و تن دادم وطن
و تن دادم وطن، داستانی جذاب و رمانی اپیزودیک است که از دوران سیطره داعش در سوریه میگوید. این داستان بیست شخصیت دارد که زندگی همگی در داستان به هم مرتبط میشود. برخی از آنها مخالف داعشند و بعضی در جبهه موافق قرار دارند. داستان ما را با ده مرد و ده زن از ملیتها و مذاهب گوناگون آشنا میکند که در مناطق مختلف تحت اشغال داعش زندگی میکنند. بعضی از آنها مدافع حرمند و برخی، ساکنان شهرهای مختلف سوریه.
مریم بصیری برای نوشتن کتاب و تن دادم وطن، عکسها و مستندهای بسیاری از این گروهگ خشونتطلب دیده است. او بیش از هفتاد کتاب را که خاطرات شهدای مدافع حرم و وضعیت آن روزگار سوریه را بیان کرده است، خوانده است و در نهایت این اثر را خلق کرده است.
کتاب و تن دادم وطن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر موضوع این داستان برایتان جذاب است و دوست دارید داستانی درباره سیطره و تسلط داعش بخوانید، کتاب و تن دادم وطن را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب و تن دادم وطن
ساحره گفت: «به منم همین رو میگن. کمکم عادت میکنی. حتی یه شب یکیشون میخواست خفهم کنه.» سلیمه لبهایش را مکید. چشمهایش را ریز کرد. بغضش را با نفسش فرو داد و ناگهان ضجه زد. ساحره تنها کاری که میتوانست بکند آن بود که شانههای سلیمه را تکان بدهد. بارها گفته بود مثل او با رغبت نیامده است و از همان اولش هم به زور دارد جهاد میکند.
- گریه نکن! منم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. دعا کن جهادگرها پیروز بشن و ما هم بتونیم سربلند برگردیم خونههامون.
سلیمه اشکهایش را پاک کرد و گفت: «سربلند! برادرم مُرد. خودم بیآبرو شدم. چهطور برگردم خونه؟» و دوباره اشکش سُرید روی گونههایش.
- کفر نگو! نذار اجرت ضایع بشه.
- کدوم اجر؟ اجر این شکمه که داره ورم میکنه؟ اجر، جای خالی برادرمه؟
چشمهای ساحره از کاسه بیرون پرید و دستش را با عتاب به سینهٔ سلیمه زد.
- بس کن دیگه! مبارکه حق داره میگه کافر شدی. نکنه شیطون تو دلت راه پیدا کرده؟
سلیمه هر کاری کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد. داشت گور خودش را میکَند دیگر یک وجب گودتر برایش فرقی نداشت.
- آره. اینجا هم لونهٔ شیطونه.
ساحره تردیدهای خودش را از یاد برد و یک سیلی به صورت سلیمه زد.
- با اون لهجه و قیافه و ایران ایران گفتنت بایدم خود شیطون باشی.
سلیمه مشتهای ورمکردهاش را به پاهایش کوفت و خشمش را فرو داد.
- افتادم به خونریزی. دیگه نمیتونم، نمیتونم تو هوای جنت النساء نفس بکشم. نمیتونم چشمم به موهای سر و صورت و سینهٔ اون مردا بیفته و عق نزنم. کاش مرده بودم. کاش همونوقت که پام رو از مرز شلمچه بیرون گذاشتم و مدام از این ماشین به اون ماشین کردنم، یکی از ماشینا چپ میکرد. میافتاد ته دره و دست هیچ مردی به من نمیرسید.
با حرفهایی که زده بود حتم داشت برای ثمره خبرکشی میکنند و املیث حسابش را میرسد. بالاخره باید کاری میکرد و خودش را نجات میداد. نمیتوانست مثل ساحره و مبارکه کارش را بکند و صدایش درنیاید.
ساحره صدایش درنمیآمد؛ اما هر روز در دلش فریاد میزد. فریاد میزد و به خودش بدوبیراه میگفت. فکر میکرد پس کی ملکه میشود؟ چرا حس میکرد مثل عروسکهای بچگیاش شده، عروسکهای کثیف و ژولیدهای که پرتشان میکرد داخل سطل زباله تا مادر یک عروسک دیگر برایش بخرد.
هر روز خیالاتش را در دفترچهٔ خاطراتش مینوشت. از ترسهایش مینوشت. از شکی که به خودش و کارش پیدا کرده بود. از قیافهاش که از دختری شاداب تبدیل شده بود به زنی غمگین که پریشانی در چشمهایش موج برداشته بود. از آنکه هر روز مثل مار پوست میانداخت. دیگر آنقدر پوستکلفت شده بود که از دیدن یک خراش و یک قطره خون اشکش جاری نشود. حرفهای مجاهدان را مینوشت. وعدههایی که املیث به او میداد و میگفت میبردش به جنت النسای فرماندهان.
- هی ساحره حواست کجاست؟ چی مینویسی؟ پا شو زودتر آماده شو!
ثمره جوری نگاهش میکرد که دلش میخواست حسابش را برسد. باید به همه میگفت او ملکهٔ مکه است و کسی حق ندارد سرش داد بکشد. مبارکه دستش را گرفت و کشید طرف اتاق آرایش. کل قرآن را حفظ بود، ایمانش هم قویتر از او بود. هنوز همان دختر شادی بود که روز اول دیده بودش. نگاه مبارکه که از آینه به ساحره افتاد، گفت: «ناراحت نشو! ثمره یه کم اخلاقش تنده. الان خودم چنان بزکت میکنم که خودت عاشق خودت بشی.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه