بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشت کتاب | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هشت کتاب

بریده‌هایی از کتاب هشت کتاب

نویسنده:سهراب سپهری
امتیاز:
۴.۴از ۱۱۰ رأی
۴٫۴
(۱۱۰)
می‌تراوید آفتاب از بوته‌ها. دیدمش در دشت‌های نم‌زده مست اندوه تماشا، یار باد، مویش افشان، گونه‌اش شبنم زده.
علیرضا
دود می‌خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی‌خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می‌دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسسته‌ام.
سینا
ترا از تو ربوده‌اند، و این تنهایی ژرف است.
SaraKu
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است! خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟ قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟ صخره‌ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است.
غَزال_ک
اهل کاشانم. روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم، بهتر از برگ درخت. دوستانی، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است‌: لای این شب‌بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. من مسلمانم. قبله‌ام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجادۀ من. من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم. در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی می‌خوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستۀ سرو.
امیررضا
روزگاری است در این گوشۀ پژمردۀ هوا هر نشاطی مرده است.
m.gh.t
بانگی از دور مرا می‌خواند، لیک پاهایم در قیر شب است.
m.gh.t
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است.
m.gh.t
دیرگاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی‌نصیب از نور.
m.gh.t
تنها به تماشای چه‌ای؟ بالا، گل یک روزۀ نور. پایین، تاریکی باد. بیهوده مپای، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچۀ خدا                               روشن نیست.
SaraKu
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
یامهدی
جهان، آلودۀ خواب است. فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ چنان که من به روی خویش در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست و دیوارش فرو می‌خواندم در گوش: میان این همه انگار چه پنهان رنگ‌ها دارد فریب زیست! شب از وحشت گرانبار است. جهان آلودۀ خواب است و من در وهم خود بیدار: چه دیگر طرح می‌ریزد فریب زیست در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
مردابِ نیلوفر
مادری دارم، بهتر از برگ درخت. دوستانی، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است‌: لای این شب‌بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
saeid
من در این تاریکی فکر یک برۀ روشن هستم که بیاید علف خستگی‌ام را بچرد.
یك رهگذر
به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.
یك رهگذر
و تو تنهاترین «من» بودی. و تو نزدیک‌ترین «من» بودی. و تو رساترین «من» بودی
یك رهگذر
چترها را باید بست، زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت. دوست را، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. زیر باران باید با زن خوابید. زیر باران باید بازی کرد. زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
saeid
در به روی من و غم می‌بندد. می‌کنم هرچه تلاش، او به من می‌خندد.
smrbbh
چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش، و تنها، و سر به‌زیر، و سخت. من از مصاحبت آفتاب می‌آیم، کجاست سایه؟
Hamid Adibzadeh
کسی، ز راه مددکاری، دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
m.gh.t

حجم

۱۵۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۱۵۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۳۶,۰۰۰
۲۰%
تومان