باید کتاب را بست.
باید بلند شد
علیرضا
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زندۀ پرواز دگرگون
میشد.
امیررضا
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که
ــ غرق ابهامند.
ریزوریوس
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت. )
SaraKu
دنگ...، دنگ...،
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پیدرپی زنگ
|هیـچِمطلقـ|
به تو میرسم،
تنها میشوم.
کنار تو تنهاتر شدهام.
ریزوریوس
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پسفردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
Hossein
آدمیزاد ـ این حجم غمناک ـ
علیرضا
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
علیرضا
انگشتانم برندهترین خار را مینوازد.
علیرضا