بریدههایی از کتاب دختر شینا: خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
۴٫۷
(۱۲۲۸)
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟ چرا سربهسرم میگذاری؟!»
یکدفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را میزدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشهای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگانلنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»
hana
با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود
کاربر ۲۵۳۶۷۸۸
همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی.»
𝐬𝐚𝐫𝐚𝐡
جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه كردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچهای میآید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبهای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه میآمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد.
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
آن قدر با اسلحههایمان شلیک کرده بودیم که داغداغ شده بود. دستهایم سوخته بود.»
دستهایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دستهایش بود. قبلاً هم آنها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
هاشم
گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»
باران
تو با من چه کردهای. لحظهای از فکرم بیرون نمیآیی. هر لحظه با منی.
یه ادم:)
به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی.
امالبنین
«این حرف را نزن. همه ما هر کاری میکنیم، وظیفهمان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده شهداییم.»
امالبنین
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمسالله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یکجا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه اینطور بودند. بعضیها که بچههایشان را مدرسه نمیفرستادند، تازه موقع عروسی بچههایشان برایشان شناسنامه میگرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگتر بودی را نوشت ستار. شمسالله و ستار که دوقلو بودند؛ نمیدانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمسالله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷.
Zeinab
اسم شناسنامهای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان میزدند. صمد میگفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» میخندید و به شوخی میگفت: «این بابای ما هم چه کارها میکند.»
Zeinab
صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافهام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو میکند. رفتم توی حیاط. برف سنگینتر از آنی بود که فکرش را میکردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشتبام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پلهها را یکییکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا میکردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار
Rg355
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبهرو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت میکشیدم و سعی میکردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچههایش نشکند. بچهها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. میترسیدم یک بار صمد بچهها را بغل بگیرد و به آنها محبت کند. آن وقت بچههای صدیقه ببینند و غصه بخورند.
about_said
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدهاند.
fatemeh_z_gh09
اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.»
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
fatemeh_z_gh09
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را میدیدیم. اشک توی چشمهایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر میخواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلولهگلوله اشک میریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک میکردم. همانطور که بچهها بغلش بودند، روبهرویم ایستاد و گفت: «گریه میکنی؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچهگانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلیخیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
تاسیـآن
صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جالباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچهها صدایش را میشنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
زهرا سادات
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
قیمت:
۱۰۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰۵۰%
تومان