بریدههایی از کتاب دختر شینا: خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
۴٫۷
(۱۲۲۸)
بعداً که بروم، دلم میسوزد. غصه میخورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.
|قافیه باران|
سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود.
بلاتریکس لسترنج
قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.
باران
یکراست رفتم در کمد لباسها را باز کردم. پیراهن حاملگیام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را میپوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکهتکهاش کردم. گریه میکردم و با خودم میگفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله میشوم. پارهاش میکنم تا خلاص شوم.» بچهها که نمیدانستند چهکار میکنم، هاج و واج نگاهم میکردند. پیراهن پارهپارهشده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
غلام حسین
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم
Zahra
گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم
miladtj90
من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرفهایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
باران
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند. عمویم به وجد آمده بود و میگفت: «چه بچه خوشقدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدمخیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
•سآرا •
گفتم: «از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
feri
صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسبکاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده.
خانومِ سین🌱!
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
نرگس امیری
«نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.»
نرگس امیری
شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچههایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟»
او داشت به روبهرو، به جاده تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟»
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پی دل او بالا میروی. چرا ما که بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!»
fsv
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر
Zahra
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید میآوردند. تمام دلخوشیام این بود که هفتهای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را میگرفت و ریزریز دنبالم میآمد.
reza.m.1001
از صدای صمد. مهدی که داشت خوابش میبرد، بیدار شده بود و گریه میکرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش باباجان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی میدهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچهها صحیح و سلامتاند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه آنها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمیدهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایه یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
«حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبختترین زن قایش بشوی.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
چشمهایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟! بیانصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِخیس بود.
امیرحسین
«چرا اینقدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است، دفاع. شما زنها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند.»
گفتم: «از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
امالبنین
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
قیمت:
۱۰۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰۵۰%
تومان