بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختر شینا: خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب دختر شینا: خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان اثر بهناز ضرابی‌زاده

بریده‌هایی از کتاب دختر شینا: خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان

۴٫۷
(۱۲۰۶)
«مادر جان! مرا ببخش. من می‌توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن‌ها هم پسر مادرشان هستند. آن‌ها هم خواهر و برادر دارند.
|قافیه باران|
«جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه‌مان این است، دفاع. شما زن‌ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان‌ها. اگر شما زن‌های خوب نبودید که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند.»
باران
«آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه‌ای می‌آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه‌ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می‌آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه‌اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می‌زد. اما چون شیری نمی‌آمد، گریه می‌کرد. از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه‌ات را شیر می‌دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
|قافیه باران|
«درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
نون صات
کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین.
باران
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم. اشک توی چشم‌هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم. همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند، روبه‌رویم ایستاد و گفت: «گریه می‌کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی‌خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
دِلنشان
جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه كردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
𝐬𝐚𝐫𝐚𝐡
روزها شیشه‌ها را تمیز می‌کردیم، عصرها آسمان ابری می‌شد و نیمه‌شب رعد و برق می‌شد، باران می‌آمد و تمام زحمت‌هایمان را به باد می‌داد.
fatemeh_z_gh09
گاهی فکر می‌کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می‌کنم، می‌بینم من با عشق تو به خدا نزدیک‌تر می‌شوم.
باران
دو روز از رفتن صمد می‌گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می‌کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی‌آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی‌ماه قایش، آن‌ها را شستم. ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
مهدی تمدن رستگار

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۶۳ صفحه

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۶۳ صفحه

قیمت:
۱۰۵,۰۰۰
تومان