بریدههایی از کتاب دختر شینا: خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
۴٫۷
(۱۲۲۸)
من که این قدر بیتاب بودم، یکدفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند.»
زهرا سادات
بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چهکار کنیم.»
با خونسردی گفت: «هیچ، چهکار داریم بکنیم؟! قطعش میکنیم. میاندازیمش دور. فدای سر امام.»
حام
صمدم را گذاشته بودند توی یك ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز كردند. تابوتها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، كنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با كمك چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
ketabbaz
چایش را سرکشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین میخرم و دور دنیا میگردانمت. با هم میرویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
ketabbaz
لباسها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
محیا
به دوردستها خیره شدهام تا بیایی، که این راه با تو به پایان میرسد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: «قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند.
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یك عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشك ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
پسربچهای چهارده پانزدهساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چهکار میکنند؟!»
محکم جوابم را داد: «میجنگند.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
گفتم: «تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگانلنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان میکردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟ چرا سربهسرم میگذاری؟!»
یکدفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را میزدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشهای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگانلنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
هر وقت که پیش هم هستیم و تو میخندی، عید است.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
صدای خنده بچهها میآمد. یک نفر خانهمان بود و داشت با آنها بازی میکرد. پلهها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنهای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمسالله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخکوب شدم. صمد بود. بچهها را گرفته بود بغل و دور اتاق میچرخید و برایشان شعر میخواند. بچهها هم کیف میکردند و میخندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را میدیدیم. اشک توی چشمهایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر میخواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلولهگلوله اشک میریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک میکردم. همانطور که بچهها بغلش بودند، روبهرویم ایستاد و گفت: «گریه میکنی؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچهگانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلیخیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت: «این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام میکنم.»
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
«والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچهها.»
امالبنین
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر میکنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچههای طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخمهایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر میکردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زنهای دیگری هم هست. آنهایی که جنگ یکشبه شوهر و خانه و زندگی و بچههایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری میکند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بیخرجی رها کردهاند و آمدهاند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یکشبه، نوجوان چهاردهساله. وقتی آنها را میبینم، از خودم بدم میآید. برای این انقلاب و مردم چه کردهام؛ هیچ! آنها میجنگند و کشته میشوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچههایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آنها نباشند، تو به این راحتی میتوانی بچهات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
العبد
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبهرو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت میکشیدم و سعی میکردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچههایش نشکند. بچهها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. میترسیدم یک بار صمد بچهها را بغل بگیرد و به آنها محبت کند. آن وقت بچههای صدیقه ببینند و غصه بخورند
seyed mostafa
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیم ساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند.»
fatemeh_z_gh09
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
قیمت:
۱۰۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰۵۰%
تومان