بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زن آقا | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زن آقا

بریده‌هایی از کتاب زن آقا

امتیاز:
۴.۴از ۲۵۸ رأی
۴٫۴
(۲۵۸)
«ازت خوشم اومد. این مدت یه بار هم با لفظ شهریت نگفتی این رو دوست ندارم، اون رو دوست ندارم. کسی که محصول ما رو دوست داشته باشه یعنی از ماست و ما رو دوست داره.»
Sara Keshavarz
دست‌های بزرگ و ضمختش را گذاشت روی دستم. از آن دست‌های آبرودار داشت. انگار یک تکه نان خشک روی دستم گذاشته باشند. ناخن‌هایش کلفت و جرم‌گرفته بود. آن دنیا، سر پل صراط، کافی بود دست‌هایش را جلوی صورتش بگیرد تا فرشته‌ها بفهمند که اهل بهشت است.
عشق کتاب
بهشان نگاه کردم. به زن‌ها گفتم: «چی کارشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینا توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود.» خدا را بعد از قسم به چهارده جگرگوشه‌اش، به آن‌ها قسم دادم: ـ الهی، به آینه‌هایی که در کنارم نشسته‌اند، العفو!
عشق کتاب
ایستاده بودم جلوی در، کنار جای مُهرها و فکر می‌کردم که این مردم که از ساعت ده مسجد را پر کرده‌اند، به خدا و وعده‌هایش بیشتر ایمان دارند یا کل مراد و ورد و جادوهایش؟
عشق کتاب
آن کس که ما را جادو کرده بود و می‌ترساند خودمان بودیم.
عشق کتاب
«لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمی‌خندی قیافه‌ت شبیه طلبکارا می‌شه. همیشه لبخند بزن!»
عشق کتاب
وقتی زن‌ها دیدند که تذکرهای چشم و ابرویی فایده ندارد، پیغام و پسغام‌ها شروع شد که «به زن آقا بگید این ورپریده‌ها رو ساکت کنه. خدا قهرش می‌آد. اینا نمی‌فهمن امشب چه شبیه، زن‌آقا که می‌فهمه.» بهشان نگاه کردم. به زن‌ها گفتم: «چی کارشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینا توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود.»
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
رسم داریم، زن آقا! کسی که عزیزش فوت می‌کنه، تا چهل روز همسایه‌ها می‌آن و کنارش می‌مونن. بهش دلداری می‌دن. براش غذا و حلوا می‌آرن. تنهاش نمی‌ذارن که غصه بخوره. حتی اجازه نمی‌دن بریم خرید. خودشون برامون از مغازه خرید می‌کنن.
امیرحسین
پس سِحر واقعا وجود داره؟! سید نشست توی رختخوابش و نگاهم کرد: ـ سحر وجود داره ولی خیالت راحت باشه، چون به همون اندازه خدا راه دور موندن ازش رو هم نشونمون داده؛ چهار قل، آیت‌الکرسی، و ان یکاد... تو که بهتر از من می‌دونی، خانوم!
fatemeh_z_gh09
سید بعد از مقامِ امام‌زادگی و دعانویسی حالا به مقام طبابت رسیده بود!
fatemeh_z_gh09
سخت‌ترین قسمتش آنجا بود که نیایش ازم پرسید: «خانوم، من روی ناخن‌هام لاک دارم. یعنی هر چی نماز تا حالا خوندم باطلن؟» بغضم گرفت. سرم را انداختم پایین. من چطور باید جواب این بندۀ کوچک خدا را می‌دادم؟ بندۀ بی‌گناهی که توی سجده‌اش «سبحان‌الله» را با آهنگ قشنگی می‌خواند. به کسی که ده تا از سوره‌های کوچک را با حافظۀ کوچکش حفظ کرده بود. کسی که از من پاک‌تر و بزرگ‌تر بود. اصلاً حقش را داشتم؟ حق داشتم که از طرف خدا حرف بزنم؟ رأی صادر کنم؟
fatemeh_z_gh09
سید آن طرف پرده روضه خواند. با شروع هر بیت بچه‌ها زیر چادر تکان می‌خوردند. بعضی‌هاشان صدای گریه هم درمی‌آوردند. جایی که سید فیتیله را بالا می‌کشید و مردم داغ می‌کردند، این‌ها سر از زیر چادر درمی‌آوردند و به زن‌ها خیره می‌شدند؛ با سؤال، با ترس، با حیرت. توی تاریکی فقط برق چشم‌هاشان دیده می‌شد.
فاطمه
سحر وجود داره ولی خیالت راحت باشه، چون به همون اندازه خدا راه دور موندن ازش رو هم نشونمون داده؛ چهار قل، آیت‌الکرسی، و ان یکاد...
نور
بعد از نماز داشتم کفش‌هایم را می‌پوشیدم که صدایم کرد: «زن آقا، نوری خوبه؟» ـ نوری؟! ـ نوری همدانی دیگه! آنجا همه با مراجع صمیمی بودند.
سپیده
قدرت کل مراد و لشکرِ ورد و جادویش تلقینات ما هستند. آن کس که ما را جادو کرده بود و می‌ترساند خودمان بودیم.
((: noor
«توی این چند سالی که این مسجد ساخته شده، سه چهار بار این‌طور اتفاقی رو دیدم. یه آخوندی می‌آد اینجا، اعتقاد مردم به این جنبل جادوها رو می‌بینه و احساس مسئولیت می‌کنه. مردم رو به حساب خودش روشن می‌کنه که این چیزا همه خرافه‌ست. بعد خبرش می‌رسه به خودِ کل مراد. اون هم آدماش رو می‌فرسته تا از آقا و زن و بچه‌ش زَهره بگیرن، خاطره‌ای تعریف کنن، داستان ترسناکی بگن... آقا هم از ترسش زبون به کام می‌گیره و بعد از مدتی می‌ره پیِ زندگیش. مردم هم دوباره مریض می‌شن، بخت دختراشون بسته می‌شه، زمینشون از کشت می‌افته، گوشواره‌شون گم می‌شه و خلاصه یه بلایی سرشون می‌آد و می‌رن سراغ کل مراد! انگار نه انگار که آقایی اومده و حرفی زده و رفته.»
((: noor
«توی این چند سالی که این مسجد ساخته شده، سه چهار بار این‌طور اتفاقی رو دیدم. یه آخوندی می‌آد اینجا، اعتقاد مردم به این جنبل جادوها رو می‌بینه و احساس مسئولیت می‌کنه. مردم رو به حساب خودش روشن می‌کنه که این چیزا همه خرافه‌ست. بعد خبرش می‌رسه به خودِ کل مراد. اون هم آدماش رو می‌فرسته تا از آقا و زن و بچه‌ش زَهره بگیرن، خاطره‌ای تعریف کنن، داستان ترسناکی بگن... آقا هم از ترسش زبون به کام می‌گیره و بعد از مدتی می‌ره پیِ زندگیش. مردم هم دوباره مریض می‌شن، بخت دختراشون بسته می‌شه، زمینشون از کشت می‌افته، گوشواره‌شون گم می‌شه و خلاصه یه بلایی سرشون می‌آد و می‌رن سراغ کل مراد! انگار نه انگار که آقایی اومده و حرفی زده و رفته.»
((: noor
«توی این چند سالی که این مسجد ساخته شده، سه چهار بار این‌طور اتفاقی رو دیدم. یه آخوندی می‌آد اینجا، اعتقاد مردم به این جنبل جادوها رو می‌بینه و احساس مسئولیت می‌کنه. مردم رو به حساب خودش روشن می‌کنه که این چیزا همه خرافه‌ست. بعد خبرش می‌رسه به خودِ کل مراد. اون هم آدماش رو می‌فرسته تا از آقا و زن و بچه‌ش زَهره بگیرن، خاطره‌ای تعریف کنن، داستان ترسناکی بگن... آقا هم از ترسش زبون به کام می‌گیره و بعد از مدتی می‌ره پیِ زندگیش. مردم هم دوباره مریض می‌شن، بخت دختراشون بسته می‌شه، زمینشون از کشت می‌افته، گوشواره‌شون گم می‌شه و خلاصه یه بلایی سرشون می‌آد و می‌رن سراغ کل مراد! انگار نه انگار که آقایی اومده و حرفی زده و رفته.»
((: noor
«توی این چند سالی که این مسجد ساخته شده، سه چهار بار این‌طور اتفاقی رو دیدم. یه آخوندی می‌آد اینجا، اعتقاد مردم به این جنبل جادوها رو می‌بینه و احساس مسئولیت می‌کنه. مردم رو به حساب خودش روشن می‌کنه که این چیزا همه خرافه‌ست. بعد خبرش می‌رسه به خودِ کل مراد. اون هم آدماش رو می‌فرسته تا از آقا و زن و بچه‌ش زَهره بگیرن، خاطره‌ای تعریف کنن، داستان ترسناکی بگن... آقا هم از ترسش زبون به کام می‌گیره و بعد از مدتی می‌ره پیِ زندگیش. مردم هم دوباره مریض می‌شن، بخت دختراشون بسته می‌شه، زمینشون از کشت می‌افته، گوشواره‌شون گم می‌شه و خلاصه یه بلایی سرشون می‌آد و می‌رن سراغ کل مراد! انگار نه انگار که آقایی اومده و حرفی زده و رفته.»
((: noor
زن‌ها دلِ خوشی از آن‌ها نداشتند. صف جلو که متعلق به موسفیدها بود. توی صف دوم هم راهشان نمی‌دادند. می‌گفتند ایستادن کنار بچۀ نابالغ نماز را باطل می‌کند. این بود که اکثر اوقات بعد از صف آخر، خودشان با آن چادرهای سفید و صورتی‌شان، یک صف درست می‌کردند. روزی نبود که بزرگ‌ترها نگویند که به آن‌ها تذکر بدهم کمتر هر و کر راه بیندازند، کمتر حرف بزنند، توی دورۀ قرآن با رحل‌ها بازی نکنند، و توی کتابخانه، دنبال خوشگل‌ترین قرآن نگردند. کلاس قرآن که تشکیل
hosseini mehr 1401

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۸,۰۰۰
۲۹,۰۰۰
۵۰%
تومان