بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زن آقا | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زن آقا

بریده‌هایی از کتاب زن آقا

امتیاز:
۴.۴از ۲۵۸ رأی
۴٫۴
(۲۵۸)
کمی فکر کرد و گفت: «بعضی از دعاها منشأ روایی دارن. مثل همون دعایی که برای اون آقا نوشتم. اسمش چی بود؟ ام‌صبیان. بعضیا منشأ علمی دارن. مثل سِحرها که از علمی به نام جفر منشأ می‌گیرن. البته این علم رو هر کسی بلد نیست. و من مطمئنم که کل مراد این دعا رو برای ما از کسی گرفته. قطعاً خودش این علم رو نداره. بعضی ورد و جادوها هم هیچ منشأ و منبعی ندارن و فقط تلقین ماست که اونا رو عملی می‌کنه. مثل انواع دعاهای گشایش بخت و مهر و محبت. یه سری المان هم دارن که اونا هم خرافات هستن. مثل اون تیکه‌های نمک و بطریای آب که از در و دیوار خونه‌ها آویزون هستن.»
sayyedali🇮🇷
«نخل واقعاً مثل آدم می‌مونه. نفس می‌کشه. اگه آب از سرش بگذره، خفه می‌شه. نخل رو خدا برای امید مردم این منطقه آفرید. همیشه به واسطۀ دعا کردنش، دامنش پر از محصوله. از تک‌تک اعضاش می‌شه استفاده کرد و نمی‌میره، مگه اینکه بکشیش.»
sayyedali🇮🇷
سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمی‌خندی قیافه‌ت شبیه طلبکارا می‌شه. همیشه لبخند بزن!»
sayyedali🇮🇷
صف آخر، خودشان با آن چادرهای سفید و صورتی‌شان، یک صف درست می‌کردند. روزی نبود که بزرگ‌ترها نگویند که به آن‌ها تذکر بدهم کمتر هر و کر راه بیندازند، کمتر حرف بزنند، توی دورۀ قرآن با رحل‌ها بازی نکنند، و توی کتابخانه، دنبال خوشگل‌ترین قرآن نگردند. کلاس قرآن که تشکیل شد، اولین کاری که کردم تفکیک‌سازیِ قرآن‌ها بود. قرآن‌های جلد سفید صورتی را از آن‌ها که جلد گالینگور سبز تیره داشتند جدا کردیم. پایین‌ترین طبقۀ کمد را خالی کردیم و قرآن‌خوشگل‌ها را چیدیم آنجا. دستشان به آن طبقه می‌رسید و بی‌دردسر و حرص خوردنِ بزرگ‌ترها می‌توانستند قرآنشان را بردارند.
سعیده کشتکار
زن‌ها مفاتیح‌های بزرگ را برداشته بودند و کوچک‌ترها مانده بود برای بچه‌ها. آن اطفال صغیر، جوشن کبیر می‌خواندند. جوشن می‌خواندند و پفک و بیسکویت می‌خوردند. گاهی سرِ یک تکه چیپس دعوا و قهر می‌کردند. هر کدام یک کتاب دعا برداشته بودند و یک تسبیح و ادای بزرگ‌ترها را درمی‌آوردند. صدایشان گاهی بلند می‌شد و زن‌ها بهشان چشم‌غره می‌رفتند. مردها از آن طرف پرده گفتند: «خانوم‌ها ساکت!» لابد چون «خانم» نبودند گوش نمی‌گرفتند.
f.tehrani1990
«نخل واقعاً مثل آدم می‌مونه. نفس می‌کشه. اگه آب از سرش بگذره، خفه می‌شه.
Fatemeh Moez
یک‌کلام گفتم: «شما به استامینوفن که اعتقاد دارید؟» یک‌صدا، کشیده و بلند، گفتند: «نخیر.»
Fatemeh Moez
یکی از خانم‌ها، که خوش‌صحبت‌تر بود، گفت: «ما به زن بچه‌دار می‌گیم دست‌وپاشکسته.» و بعد داستانش را این‌طوری تعریف کرد که زمان‌های قدیم در روستایشان زنی به دخترش می‌گوید که برو خانۀ فلانی که دست و پایش شکسته و کمکش کن. دختر می‌رود خانۀ فلانی و می‌بیند که او کاملاً سالم است. دست و پایش نشکسته اما بچۀ کوچک دارد.
Fatemeh Moez
یاد سفارش‌های پیش از سفرش افتادم: «اولین برخورد خیلی مهمه! توی اولین برخورد هرچی که از ما ببینن تا آخر توی یادشون می‌مونه...»
Fatemeh Moez
سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمی‌خندی قیافه‌ت شبیه طلبکارا می‌شه. همیشه لبخند بزن!» یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشم‌های درشت و گیرایی داشت. موهای موج‌دارِ فلفل‌نمکی‌اش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لب‌های باریکش نشسته بود. چهره‌اش ترسناک بود اما لبخندش به دل می‌نشست. قوۀ آدم‌شناسی‌ام می‌گفت بهش اعتماد کنم. ـ نبات! نبات‌سادات صداش می‌کنیم. دروغ نگفتم. گاهی توی خانه دخترم را نبات‌سادات صدا می‌کردیم.
کاربر ۲۱۶۰۱۹۶
روی پلک‌های ساعت خاک نشسته و خوابش را سنگین‌تر کرده بود. هشت و چند دقیقه را نشان می‌داد، اما ساعت از ده گذشته بود. یک فرش لاکی پهن شده بود وسط اتاق که لچک و ترنج‌هایش با آدم حرف می‌زدند، اما زبانشان محلی بود.
zahra.n
گفت: «ازت خوشم اومد. این مدت یه بار هم با لفظ شهریت نگفتی این رو دوست ندارم، اون رو دوست ندارم. کسی که محصول ما رو دوست داشته باشه یعنی از ماست و ما رو دوست داره.» به سبزی‌های توی دستش نگاه کردم. چند بار قبلاً امتحانشان کرده بودم. مزۀ آب می‌دادند؛ آب و کمی مزۀ علف ناشناخته. دوستشان نداشتم. هر وقت کسی آورده بود، خرد کرده بودم و ریخته بودم توی آش یا کوکو. زیر لب گفتم: «شما لطف دارید.» درِ کیسۀ سبزی‌ها را گره زد و گذاشت جلوی دستم: خدمت شما، زن‌آقای گل گلابی!
مهتاب حیدری
ادامه داد: «نخل واقعاً مثل آدم می‌مونه. نفس می‌کشه. اگه آب از سرش بگذره، خفه می‌شه. نخل رو خدا برای امید مردم این منطقه آفرید. همیشه به واسطۀ دعا کردنش، دامنش پر از محصوله. از تک‌تک اعضاش می‌شه استفاده کرد و نمی‌میره، مگه اینکه بکشیش.» دسته‌های سبزیِ پاک‌شده را ریخت توی پاکت و نگاهش افتاد به نبات‌سادات که نشسته بود کف زمین و داشت دستش‌هایش را توی گِل‌ها فرومی‌کرد. ـ نخل با این عظمتش برای ما قیافه نمی‌گیره. متواضع و بزرگوارانه همیشه کنار ماست. ولی بعضی از این زن آقاها...
مهتاب حیدری
مش مانسا روزی که دنیا آمده یک لبخند بوده که بعداً دست و پا درآورده. خنده از دهانش نمی‌افتاد.
seyed
برگشتم سمت خانه. پنجرۀ خانه به مسجد هنوز باز بود. گیرۀ روسری‌ام را باز کردم. گذاشتمش زیر پنجره. آن هوا را دوباره نفس کشیدم. روسری‌ام را گره زدم و رفتم.
جودی‌آبــوت
هزار و چند کیلومتر راه آمده بودیم تا حرفی بزنیم و کاری بکنیم که دل‌ها بلرزد، اما دل خودمان لرزیده بود. در حقیقت، انگار این مردم آمده بودند ما را هدایت کنند به سادگی و مهر. و حالا داشتند می‌رفتند.
Melika Golmanesh
مفاتیح‌الحیات رو بادقت بخون؛ شاید علاجش پیدا شد.
کاربر ۸۶۶۸۳۱
فلاکسِ روی تخت چای ریخت
کاربر ۸۶۶۸۳۱
بعد خواستم یکی‌یکی اسم مرجعشان را بگویند. ـ مکارم. ـ رهبر. ـ مکارم. ـ مگه پسرخاله‌تونه؟! محترمانه لطفاً! ـ آقای مکارم. ـ آقای رهبر.
هامان
یکی از خانم‌ها، که خوش‌صحبت‌تر بود، گفت: «ما به زن بچه‌دار می‌گیم دست‌وپاشکسته.» و بعد داستانش را این‌طوری تعریف کرد که زمان‌های قدیم در روستایشان زنی به دخترش می‌گوید که برو خانۀ فلانی که دست و پایش شکسته و کمکش کن. دختر می‌رود خانۀ فلانی و می‌بیند که او کاملاً سالم است. دست و پایش نشکسته اما بچۀ کوچک دارد.
هامان

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۸,۰۰۰
۲۹,۰۰۰
۵۰%
تومان