آن یکی ادامه داد: «خانوم، اینا چرت میگن. براش کُمبِسو بگیرید. مامانم هر وقت مریض میشیم از دعانویس میگیره. میجوشونه و جلوی درِ خونه میریزه که دیگه مریضی و جن نیاد تو.»
با هر نظریهای که مطرح میشد، همهمۀ بقیۀ بچهها بالا میگرفت. بحث داشت به تعریف کردن داستانهای کلید اسراری کشیده میشد.
دم افطار بود. انرژیام را از صبح خرج کرده بودم و حال روشنگری برایشان را نداشتم. حوصله نداشتم بگویم اینها همه خرافه است و مغزشان را با این چیزها پر نکنند. از طرفی هم احتمال دادم این چیزها را با چاشنیِ خیالپردازیشان هم قاطی کردهاند. یککلام گفتم: «شما به استامینوفن که اعتقاد دارید؟»
یکصدا، کشیده و بلند، گفتند: «نخیر.»
bahar
توی فلاسک چای داشتیم.
کاربر ۸۶۶۸۳۱
نیایش ازم پرسید: «خانوم، من روی ناخنهام لاک دارم. یعنی هر چی نماز تا حالا خوندم باطلن؟»
بغضم گرفت. سرم را انداختم پایین. من چطور باید جواب این بندۀ کوچک خدا را میدادم؟ بندۀ بیگناهی که توی سجدهاش «سبحانالله» را با آهنگ قشنگی میخواند. به کسی که ده تا از سورههای کوچک را با حافظۀ کوچکش حفظ کرده بود. کسی که از من پاکتر و بزرگتر بود. اصلاً حقش را داشتم؟ حق داشتم که از طرف خدا حرف بزنم؟ رأی صادر کنم؟
حسنا296
پرسیدم کی روزه است. همهشان نگاهم کردند. دست هیچکدام بالا نرفت. یکیشان گفت مادرش اجازه نمیدهد روزه بگیرد.
حسنا296
ثمین گفت: «خانم اجازه؟ نیایش روزه نیست!»
حسنا296