بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زن آقا | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زن آقا

بریده‌هایی از کتاب زن آقا

امتیاز:
۴.۴از ۲۵۸ رأی
۴٫۴
(۲۵۸)
یرون تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. کف جاده خاک‌های نرمی داشت. گاهی چرخ ماشین می‌افتاد توی چالۀ کوچکی و خاک تا آسمان بلند می‌شد. روی شیشه‌ها خاک نشسته بود. همه جا آفتاب بود و حتی یک لاخ پوشش گیاهی هم به چشم نمی‌خورد. دو طرفمان کوه‌هایی از تلِ خاک بود؛ و انگار پای هیچ آدمی به آنجا نرسیده بود. گوگل این مسیر را آسفالت نشان می‌داد اما خاکی بود؛ پر از سنگلاخ و بی تابلو. زبانم مثل یک تکه بیسکویت ساقه‌طلایی توی دهانم لق می‌زد و مرگ را جلوی چشمانم می‌دیدم!
جودی‌آبــوت
و در قالب قصه بهشان گفتم. سخت‌ترین قسمتش آنجا بود که نیایش ازم پرسید: «خانوم، من روی ناخن‌هام لاک دارم. یعنی هر چی نماز تا حالا خوندم باطلن؟» بغضم گرفت. سرم را انداختم پایین. من چطور باید جواب این بندۀ کوچک خدا را می‌دادم؟ بندۀ بی‌گناهی که توی سجده‌اش «سبحان‌الله» را با آهنگ قشنگی می‌خواند. به کسی که ده تا از سوره‌های کوچک را با حافظۀ کوچکش حفظ کرده بود. کسی که از من پاک‌تر و بزرگ‌تر بود. اصلاً حقش را داشتم؟ حق داشتم که از طرف خدا حرف بزنم؟ رأی صادر کنم؟
fetemh zhra
ـ پس این پولایی که از حوزه می‌گیری چی کار می‌کنی؟ سید خندید و گفت: «می‌کنیم توی بالشت، می‌ذاریم زیر سرمون تا قوت قلبمون باشه!»
Fateme
بعد از نماز داشتم کفش‌هایم را می‌پوشیدم که صدایم کرد: «زن آقا، نوری خوبه؟» ـ نوری؟! ـ نوری همدانی دیگه! آنجا همه با مراجع صمیمی بودند.
Fateme
ـ پس سِحر واقعا وجود داره؟! سید نشست توی رختخوابش و نگاهم کرد: ـ سحر وجود داره ولی خیالت راحت باشه، چون به همون اندازه خدا راه دور موندن ازش رو هم نشونمون داده؛ چهار قل، آیت‌الکرسی، و ان یکاد... تو که بهتر از من می‌دونی، خانوم! دراز کشید توی جایش و چشم‌هایش را بست: ـ اگه همین دعاها نبود که ما این‌قدر اتفاقی و راحت پیداش نمی‌کردیم!
مهرابی
«نخل واقعاً مثل آدم می‌مونه. نفس می‌کشه. اگه آب از سرش بگذره، خفه می‌شه. نخل رو خدا برای امید مردم این منطقه آفرید. همیشه به واسطۀ دعا کردنش، دامنش پر از محصوله. از تک‌تک اعضاش می‌شه استفاده کرد و نمی‌میره، مگه اینکه بکشیش.»
رها
اون از پوست سگ باشه، چطور می‌تونیم با اون
میترا رستمی09197165030
برگشتم سمت خانه. پنجرۀ خانه به مسجد هنوز باز بود. گیرۀ روسری‌ام را باز کردم. گذاشتمش زیر پنجره. آن هوا را دوباره نفس کشیدم. روسری‌ام را گره زدم و رفتم.
شهیده
«به زن آقا بگید این ورپریده‌ها رو ساکت کنه. خدا قهرش می‌آد. اینا نمی‌فهمن امشب چه شبیه، زن‌آقا که می‌فهمه.» بهشان نگاه کردم. به زن‌ها گفتم: «چی کارشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینا توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود.» خدا را بعد از قسم به چهارده جگرگوشه‌اش، به آن‌ها قسم دادم: ـ الهی، به آینه‌هایی که در کنارم نشسته‌اند، العفو!
yasamirali
ـ سید، گاومون زایید! سید چشم‌هایش گرد شد: ـ چی شده؟! خدا بد نده، حاجی! حاج عبدل خندید. گفت: «نه سید! گاومون واقعاً زاییده.
S.b
سخت‌ترین جای تبلیغ ارتباط با بچه‌ها بود. دخترهای نه ده ساله‌ای که با اشتیاق چادررنگی می‌پوشیدند، روزه می‌گرفتند، و آرایشِ یکنواختِ صف‌های جماعت را با شور و اشتیاق و قدهای کوتاهشان به هم می‌زدند. از درِ مسجد که می‌آمدم تو، برایم دست تکان می‌دادند که بیا برایت جا گرفته‌ایم. روزهای اول می‌ماندم که بین تعارف‌های مصرانۀ بزرگ‌ترها و نگاه‌های ملتمسانۀ آن‌ها کدام را انتخاب کنم. اما از یک جایی تصمیم گرفتم از همان جلوی در فقط به آن‌ها نگاه کنم.
العبد
بین همین طلبه‌ها هم این نگاه هست. بعضی‌ها معتقدند طلبه‌ای که توی خانه‌اش مبل داشته باشد یا لباس خوب تن بچه‌اش بکند یا ماشینی به جز پیکان و پراید داشته باشد مزدور و مستکبر است! و اصلاً چه معنی دارد که توی خانۀ طلبه گیلاس و انگور باشد! از آن طرف عده‌ای فکر می‌کنند طلبه‌ها به محض ورود به حوزه، به چاه نفت وصل می‌شوند و قسمتی از درآمدهای ناخالص ملی صاف می‌رود توی کارت پارسیانشان. مالک چند دانه گیلاس گذاشت توی بشقاب و پرسید: «اینا از کجا، سید؟!» طوری می‌گفت «اینا» انگار داشت یاقوت از توی ظرف میوه برمی‌داشت. منظورش این بود که زیّ طلبگی یعنی فقط هندوانه خوردن! این قرتی‌بازی‌ها به شما نیامده. سید گفت: «همین یه ساعت پیش با پرواز از اروپا فرستادن برامون.»
العبد
چند دستِ کوچک از یک گوشۀ مسجد بلند شده بودند و توی هوا تکان می‌خوردند. بچه‌های کلاس قرآن بودند. سخت‌ترین جای تبلیغ ارتباط با بچه‌ها بود. دخترهای نه ده ساله‌ای که با اشتیاق چادررنگی می‌پوشیدند، روزه می‌گرفتند، و آرایشِ یکنواختِ صف‌های جماعت را با شور و اشتیاق و قدهای کوتاهشان به هم می‌زدند. از درِ مسجد که می‌آمدم تو، برایم دست تکان می‌دادند که بیا برایت جا گرفته‌ایم. روزهای اول می‌ماندم که بین تعارف‌های مصرانۀ بزرگ‌ترها و نگاه‌های ملتمسانۀ آن‌ها کدام را انتخاب کنم. اما از یک جایی تصمیم گرفتم از همان جلوی در فقط به آن‌ها نگاه کنم. توی نماز همه کار می‌کردند!
العبد
«اولین برخورد خیلی مهمه! توی اولین برخورد هرچی که از ما ببینن تا آخر توی یادشون می‌مونه...»
zahraa_mousaavii
سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمی‌خندی قیافه‌ت شبیه طلبکارا می‌شه. همیشه لبخند بزن!»
zahraa_mousaavii
نگاه‌ها به زندگیِ طلبگی همیشه افراطی و تفریطی است. توی همان روستا که ساکن بودیم، بعضی‌ها حتی سلام‌مان را جواب نمی‌دادند. با نگاهشان گلایه‌هاشان از دولت و وضع موجود را در کسری از ثانیه بهمان منتقل می‌کردند. کسانی هم بودند که گاهی پا از گلیمِ لطف بیرون می‌گذاشتند و با محبت‌های مکررشان آدم را کلافه می‌کردند. ازمان تقاضای غذا و نمک تبرکی می‌کردند و کم مانده بود به عنوان امامزاده به درِ خانه‌مان دخیل ببندند.
zahraa_mousaavii
دوست داشتم شب‌های قدر را بروم تنگِ دیواری، جای ساکت و خلوتی بنشینم، سرم توی گریبانم باشد و کسی کاری به کارم نداشته باشد. کسی نداند من زن کدام آقام. حالا آنجا، کنارم نشسته بودند و فضا را از شب قدر دور کرده بودند. هرچه می‌کردم دلم دنبال جوشن نمی‌رفت. وقتی زن‌ها دیدند که تذکرهای چشم و ابرویی فایده ندارد، پیغام و پسغام‌ها شروع شد که «به زن آقا بگید این ورپریده‌ها رو ساکت کنه. خدا قهرش می‌آد. اینا نمی‌فهمن امشب چه شبیه، زن‌آقا که می‌فهمه.» بهشان نگاه کردم. به زن‌ها گفتم: «چی کارشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینا توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود.» خدا را بعد از قسم به چهارده جگرگوشه‌اش، به آن‌ها قسم دادم: ـ الهی، به آینه‌هایی که در کنارم نشسته‌اند، العفو!
ریحانه جلالی
مالک چند دانه گیلاس گذاشت توی بشقاب و پرسید: «اینا از کجا، سید؟!» طوری می‌گفت «اینا» انگار داشت یاقوت از توی ظرف میوه برمی‌داشت. منظورش این بود که زیّ طلبگی یعنی فقط هندوانه خوردن! این قرتی‌بازی‌ها به شما نیامده. سید گفت: «همین یه ساعت پیش با پرواز از اروپا فرستادن برامون.»
سعیده کشتکار
زن حاجی، اسم واقعیِ خودت و دخترت و مادرت رو به اینا نگو.
کاربر ۲۱۶۰۱۹۶
نای لبخند زدن نداشتم. سه چهار ساعت به افطار بود و زبانم چسبیده بود به سقف. سرم را تکان دادم و دستم را بالا بردم که توی آن منطقه به معنی «خدا یارت» بود؛ همان دمت گرم خودمان. نبات سرخ شده بود. موهای تُنُک و یکی بود یکی نبودش چسبیده بود به سرش و نق می‌زد.
zahra.n

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۸,۰۰۰
۲۹,۰۰۰
۵۰%
تومان