بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جنگی که نجاتم داد | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جنگی که نجاتم داد

بریده‌هایی از کتاب جنگی که نجاتم داد

امتیاز:
۴.۶از ۲۴۵ رأی
۴٫۶
(۲۴۵)
«تو خیلی توانایی، یادگیریت بالاست. به آدمایی که نمی‌شناسنت، نباید گوش کنی. باید به کسی که تو رو می‌شناسه، گوش کنی. به دل خودت گوش کن.»
کاربر ۲۰۳۸۸۰۵
به آدمایی که نمی‌شناسنت، نباید گوش کنی. باید به کسی که تو رو می‌شناسه، گوش کنی. به دل خودت گوش کن.»
Hossein shiravand
پای من درمان نشده بود. حس می‌کردم کار اشتباهی کرده‌ام. مام همیشه می‌گفت تقصیر خودم بوده که پایم این‌شکلی است. همیشه فکر می‌کردم که آیا حرفش درست است؟
کتابخانه‌ی‌بنفش
سوزان ما را برده بود «جادوگر شهر اُز» را ببینیم، اما اجازه داده بود توی لابی منتظر بمانم تا اخبارِ قبل از فیلم تمام شود. گفتم: «جِیمی نگران جاسوس‌هاست، ولی من مطمئن نیستم وجود داشته باشن.
Maryam Dadi
سوزان ما را برده بود «جادوگر شهر اُز» را ببینیم
Maryam Dadi
«می‌دونی رفیق؟ اون‌قدرام گشنه نیستم، ولی می‌دونی که، باید ادامه بدم دیگه.»
mim4498
خیلی چیزها داشتم. خیلی غمگین بودم.
aida
حرف نابه‌جا قاتل جان‌هاست.
Book
دروغگوها حتی وقتایی که لازم نیست هم دروغ می‌گن که خاص یا مهم به نظر بیان.
Book
به آدمایی که نمی‌شناسنت، نباید گوش کنی. باید به کسی که تو رو می‌شناسه، گوش کنی. به دل خودت گوش کن.
Book
دیگر حسابی از تنهایی خسته شده بودم.
Book
«آزادی در خطر است. با همهٔ توان دفاع کنید.»
721
صدای جِیمی را می‌شنیدم که جیغ می‌کشید. خانم اسمیت یا داشت کتکش می‌زد یا می‌کشت، هرکدام که بود، من مشکلی نداشتم.
کتابخون
گفتم: «سلام.» اخم کرد: «تو کی هستی؟» من را نمی‌شناخت. از باتر پیاده شدم و با دقت روی پای چپ سالمم به زمین آمدم. عصاهایم را از پشت زین باز کردم و جلو رفتم. از دیوار حیاط رد شدم. گفتم: «من آدام.» وقتی فهمید چه کسی هستم به‌طرز وحشیانه‌ای عصبانی شد. گفت: «این چه مسخره‌بازی‌ایه؟ فکر کردی کی هستی؟» جِیمی دست مام را گرفته بود. نگاه جِیمی خیلی امیدوار بود. مام گفت: «با اسب می‌ری و میای؟ فک کردی مثل شاهزاده مارگارتی، ها؟» گفتم: «اسب‌سواری یاد گرفتم. با زین یک طرفی سواری می‌کنم که پام رو اذیت...» مام پاکت نامهٔ پاره و کهنه‌ای توی صورتم پرت کرد. «و این... این یعنی چی؟ ها؟» نگاه کردم. یکی از نامه‌های سوزان بود.
جودی‌آبــوت
جِیمی گفت: «دکتر قبول نمی‌کنه ببیندش. آدمای خوب از این پا متنفرن.» خانم اسمیت خندهٔ کوتاه و سریعی کرد. «پس خوش‌شانسید؛ چون من اصلاً آدم خوبی نیستم.» آدم خوبی نبود، اما زمین را تمیز کرد. آدم خوبی نبود، ولی پایم را با پارچهٔ سفیدی باندپیچی کرد و دوتا از پیراهن‌های خودش را داد که بپوشیم. پایین زانوهامان آویزان شدند. مویمان را شانه کرد و جاهایی را که گره خورده بود، برید. بعد، یک تابهٔ بزرگ نیمرو برایمان درست کرد. گفت: «این، همهٔ غذاییه که دارم. این هفته خرید نکردم، توقع نداشتم کسی بیاد
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آمدن سیلی را دیدم، اما نرسیدم جاخالی بدهم. گفت: «نشنوم این گستاخیات رو!» و لب‌هایش خم شدند و تبدیل به آن لبخندی شدند که باعث می‌شد توی دلم پیچ بخورد. «تو نمی‌تونی بری. هیچ‌وقت نمی‌ری. همین‌جا گیر افتادی. توی همین اتاق. چه با بمب، چه بی بمب.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
کریسمس حس عجیب‌وغریبی داشت. حس می‌کردم توی دلم پروانه بال‌بال می‌زند. این‌همه حرف دربارهٔ باهم بودن و خوش‌حال بودن و جشن‌گرفتن، حس می‌کردم برایم مثل تهدید بود. انگار من نباید بخشی از آن باشم. انگار اجازه نداشتم، اما سوزان می‌خواست که من خوش‌حال باشم و این،‌ همه‌چیز را ترسناک‌تر می‌کرد.
Hehe
دوست‌بودن با کسی که کمکت کرده سخت‌تر از دوست‌بودن با کسی بود که تو کمکش کرده‌ای.
کاربر ۶۰۳۳۷۰۸
دروغگوها حتی وقتایی که لازم نیست هم دروغ می‌گن که خاص یا مهم به نظر بیان.
کاربر ۶۰۳۳۷۰۸
جنگ شکل‌های مختلفی داره
Liam...

حجم

۱۹۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۱۹۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان