بریدههایی از کتاب جنگی که نجاتم داد
نویسنده:کیمبِرلی بروبیکر بردلی
مترجم:مرضیه ورشوساز
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۶از ۲۴۵ رأی
۴٫۶
(۲۴۵)
اما دیدن او بغل خانم اسمیت باعث میشد بخواهم جیغ بکشم. هیچکس من را آنطوری بغل نمیکرد.
SAGHAR
میخواستم بدوم، اما نمیتوانستم.
SAGHAR
مداد و کاغذی برداشتم و با بهترین خطی که میتوانستم، نامهای نوشتم.
مام عزیز! لطفاً بذار خوبم کنند.
کاربر ۸۸۲۵۳۷۸
توی خانه بوی غاز کبابی پیچیده بود. از شومینه صدای ترقترق چوب میآمد. خورشید داشت غروب میکرد و حتی با وجود خاموشی بیرون، خانه روشن و گرم بود.
کاربر ۸۸۲۵۳۷۸
«میتونم بمونم پیش آدمای بد. فرقی با اینجا زندگیکردن نداره.»
آمدن سیلی را دیدم، اما نرسیدم جاخالی بدهم.
گفت: «نشنوم این گستاخیات رو!» و لبهایش خم شدند و تبدیل به آن لبخندی شدند که باعث میشد توی دلم پیچ بخورد. «تو نمیتونی بری. هیچوقت نمیری. همینجا گیر افتادی. توی همین اتاق. چه با بمب، چه بی بمب.»
کاربر ۸۸۲۶۸۸۵
فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
Moti
فرار کرده بودیم؛ از مام، بمبهای هیتلر، زندان تکاتاقهام؛ از همهچیز. دیوانگی بود یا نه، حالا آزاد بودم.
Moti
خیلی چیزها میخواستم بگویم، اما مثل همیشه کلمههای مناسبی برای افکارِ توی ذهنم نداشتم.
سان
ناگهان حسش کردم، دویدن را، پریدن را، حرکت آرام را، پرواز را. با همهٔ بدنم حس میکردم
شاهدخت کتاب ها
نخستوزیر چرچیل در رادیو گفته بود: «هرگز در جنگ میان انسانها، اینهمه را مدیون این تعداد کم نبودهایم.» معنی حرفش این بود که خلبانها، همهمان را نجات میدادند. یعنی تنها چیزی که آلمانیها را از ما دور نگه میداشت، همین خلبانها بودند.
HeLeN
در زمستان چندین بار برای مگی نامه نوشته بودم، اما حتی یکبار هم نتوانسته بودم دربارهٔ ناپدیدشدن مام چیزی بگویم. نمیخواستم فکر کند اضافیام و راحت میشود من را کنار گذاشت.
HeLeN
«همهمون خیلی شانس آوردیم که حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم.»
HeLeN
خانم اسمیت کمی به جلو خم شد. «تو خیلی توانایی، یادگیریت بالاست. به آدمایی که نمیشناسنت، نباید گوش کنی. باید به کسی که تو رو میشناسه، گوش کنی. به دل خودت گوش کن.»
HeLeN
سوزان گفت: «همهمون خیلی شانس آوردیم که حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم.»
کاربر ۶۸۴۷۶۰۷
«نمیدونم. همیشه هر کاری رو که پدرم میخواست، انجام میداد.» دیگر پارچهها را به هم وصل نمیکرد. «کار خوبی نبود. همیشه عذاب میکشید، ولی بازم به این روش ادامه میداد.»
کاربر ۶۸۴۷۶۰۷
دراز کشیدم. صحرا بینظیر بود. چمن، خاک، گلها، حشرههای کوچکی که پرواز میکردند. چرخیدم و روی شکمم خوابیدم، بو کشیدم و دستهای چمن را از خاک بیرون آوردم. خودم را جلو کشیدم تا گل سفیدی را نگاه کنم.
کمی بعد، جریان هوایی را پشت گردنم حس کردم. خندیدم و برگشتم.
نور
اشکالی نداره چیزی رو دوست نداشته باشی، ولی باید اول امتحانش کنی.
mim4498
«میدونی رفیق؟ اونقدرام گشنه نیستم، ولی میدونی که، باید ادامه بدم دیگه.»
mim4498
مام نگاه لطیفتری انداخت و گفت: «کاریش نمیتونی بکنی. هیچ کار مفیدی نمیتونی بکنی. همهٔ عمرت افلیج میمونی.»
melina
«دیدم مردک رو! داشت برمیگشت سمت کانال. همینطوریکه پرواز میکرد هواپیماش تیکهتیکه میریخت.»
melina
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان