بریدههایی از کتاب جنگی که نجاتم داد
نویسنده:کیمبِرلی بروبیکر بردلی
مترجم:مرضیه ورشوساز
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۶از ۲۴۵ رأی
۴٫۶
(۲۴۵)
ارتش، چمدان مدفون در ماسهها را پیدا کرد. یک فرستندهٔ رادویی داخلش بود، از همانها که جاسوسها استفاده میکردند تا پیامهایشان را ردوبدل کنند. معلوم شد که مرد خوشپوش انگلیسی واقعاً جاسوس بوده است.
قهرمان شده بودم. مردان نیروی هوایی برایم شکلات آوردند و زنان «گ ز د» نفری یک قاشق شکر جمع کردند و یک کیسه پر شکر برایم آوردند.
مادر دِیزی هر بار که من را میدید بغلم میکرد، هر بار که وارد روستا میشدم با لبخندها و فریادهای «جاسوسگیر کوچولوی ما رو ببین!» یا «اینه دختر خوب ما!» مواجه میشدم.
انگار که من در آن روستا به دنیا آمده بودم. انگار که با دو پای قوی به دنیا آمده بودم. انگار که واقعاً آدم مهمی بودم و دوستم داشتند.
melina
مگی با ناباوری نگاهم کرد. «به نظر من که خیلی هم واقعیه. اون روز که از قطار پیاده شدین، دیدمت. شبیه آدمای جنگزده بودی، اما اون روز که کمکم کردی، بهتر شده بودی. حالا خودت رو ببین! روی اسب نشستی، لباسای خوب پوشیدی و مثل اون موقع اونقدر لاغر نیستی که استخونات معلوم باشن! چشمات هم فرق کردهن. قبلاً انگار به حد مرگ ترسیده بودی.»
دلم نمیخواست دربارهاش حرف بزنم. جاسوسی نمیدیدم، کشتیای هم در کار نبود و باتر از ایستادن در باد خسته شده بود. گفتم: «تا روستا مسابقه.»
melina
«و با باتر مشکل دارم و نمیدونم کجای کارم اشتباهه. بهزور راهش میبرم. خانم صورتاتویی، یعنی، مادر مگی...»
خانم اسمیت جدی گفت: «خانم تورتون.»
melina
اما سرش را پایین آورد و از بالای سرش من را پایین قل داد.
جِیمی بهسمتم دوید. «آدا! مُردی؟»
بهسختی بلند شدم. «نه بابا.»
melina
گفتم: «فکر کنم. هنوز نمیتونم وادارش کنم بدوئه.»
خانم اسمیت گفت: «پشتکار و اصرار.
Ailin~a
بعضیوقتها دروغهایی میگفتم، اما چرا باید در این باره دروغ میگفتم؟
Ailin~a
«بذار یه چیزی بهت بگم. وقتی داشتم از جلسه برمیگشتم، با خودم فکر میکردم شاید آدا چای درست کرده باشه. داشتم فکر میکردم که الآن چراغای توی خونه رو روشن کردی و فکر میکردم که چقدر خوبه که وقتی میای خونه، یکی منتظرت باشه. همیشه وقتی میاومدم، خونه خالی بود. خیلی بد بود.»
سین میم
دستم را توی دستش جا کردم. حس عجیب و ناآشنایی داشتم. شبیه اقیانوس بود؛ مثل نور آفتاب، مثل اسبها، مثل عشق. ذهنم را گشتم و کلمهای را که میخواستم پیدا کردم؛ شادی.
گفتم: «پس حالا بیحساب شدیم.»
SARINA
احساس میکردم ضعیفم، نه آنطوریکه شب کریسمس منفجر شده بودم، آنطوریکه فردا صبحش بودم، صبحی که فقط لبخند جِیمی بود که سرپا نگهم میداشت؛ لبخندهای جِیمی و سوزان.
عاطفه مجیدی
اضطراب و وحشت موجموج به بدنم کوبیده میشد، دوباره و دوباره و آنقدر بالا و پایین انداختم، تا وقتیکه حس کردم غرق شدم.
Dayan
وقتی به چیزی فکر نمیکنم، همهچیز توی ذهنم واضح و مرتبه، اما بهمحض اینکه میخوام بررسیاش کنم، گیج میشم.
ارغوان
وقتی اوضاع خیلی بد میشد، میتوانستم با خیالم از آنجا بروم. از وقتی خودم را میشناسم، این کار را بلد بودهام. هرجاییکه بودم، روی صندلیام یا توی کابینت، دیگر نه چیزی میدیدم، نه میشنیدم و نه حس میکردم؛ کاملاً رفته بودم.
z.gh
«حرف نابهجا قاتل جانهاست.
721
میخواد سعی کنه قبل از اینکه جاناتان شروع به جنگیدن کنه، جنگ رو تموم کنه.»
721
این چیزی بود که ما بچهها بودیم: ماهیهایی روی تختهسنگ.
721
مام گفت: «میخواست اتفاقاً! اون بود که بچه میخواست. همیشه اون بغلتون میکرد، براتون شعر میخوند.»
جودیآبــوت
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان