بریدههایی از کتاب جنگی که نجاتم داد
نویسنده:کیمبِرلی بروبیکر بردلی
مترجم:مرضیه ورشوساز
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۶از ۲۴۵ رأی
۴٫۶
(۲۴۵)
دوستبودن با کسی که کمکت کرده سختتر از دوستبودن با کسی بود که تو کمکش کردهای.
i_ihash
همهمون خیلی شانس آوردیم که حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم
vania
«یه روزی متوجه میشین که حقیقتای مختلفی وجود داره.
Massoume
فرض کن یکی فقط به تو غذا بده، ولی تمیز و سالم نگهت نداره یا هیچوقت عشق و علاقهای بهت نشون نده. اونوقت چه حسی داری؟»
گفتم: «گرسنه نیستم.»
کاربر ۵۵۵۳۳۹۸
یه جایی یه جمله خوندم که میگفت: فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
نسرین سادات موسوی
یاد حرفی افتادم که آن روز زده بود. «یه چیزایی از بمب هم بدترن.»
Kara danvers
جِیمی گفت: «خُب... آخه پاش زشته!»
خانم اسمیت گفت: «پاش اصلاً زشت نیست! این چه حرف وحشتناکیه؟! آدا تو هیچ کار اشتباهی نکردی. تقصیر تو نیست که پات اینشکلیه. کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی.»
کتابخون
زیرِ لب گفتم: «جِیمی که بیرونه.»
مام گفت: «چرا نباشه؟ مثل تو اِفلیج نیست که.»
جودیآبــوت
هر بار که وارد روستا میشدم با لبخندها و فریادهای «جاسوسگیر کوچولوی ما رو ببین!» یا «اینه دختر خوب ما!» مواجه میشدم.
انگار که من در آن روستا به دنیا آمده بودم. انگار که با دو پای قوی به دنیا آمده بودم.
کتابخون
به جاسوسها میگفتند ستون پنجم، اما نمیدانستم چرا.
i_ihash
گفتم: «چرخ خیاطیت رو خراب کردم.»
سوزان آه کشید. «نگام کن. میخواستی با چرخ خیاطی کار کنی؟»
با سر تأیید کردم. خودم را عقب کشیدم. به زمین خیره شدم.
چانهام را بالا داد. «بعد شکستیش؟»
سرم را تکان دادم. محال بود بتوانم به چشمهایش نگاه کنم. گفت: «اشکالی نداره. اصلاً مهم نیست چرخ چِش شده. هیچ اشکالی نداره.»
کتابخون
تا زمانی که نمیدانست، نمیتوانست ممنوعش کند.
booklover
حرف احمقانه زدن معنیش این نیست که احمقیم.»
arefeh
چون دست چپشه. همه میدونن که این علامت شیطانه. میخواد با دست چپ بنویسه. دارم تربیتش میکنم طوری بشه که باید باشه.»
خانم اسمیت با عصبانیت گفت: «تا حالا چنین چرندیاتی نشنیده بودم. چپدسته! همین!»
معلم اصرار کرد: «علامت شیطانه.»
المپیان؟:)
«چرا؟ چرا اومدی دنبالمون وقتی گذاشته بودی بریم؟
me
یکی از خلبانها گفت: «پیرهنت چه قشنگه!»
مورمورم شد؛ انگار که یکهو پوستم برای بدنم تنگ شد، اما نمیخواستم دوباره کنترلم را از دست بدهم. گفتم: «ممنون، نوئه.» مرد مهربانی بود که به جای پای علیلم به پیراهنم اشاره کرد. دوباره و دوباره این را با خودم تکرار کردم و ساکت نشستم.
z.gh
یک ماه پیش از اینکه اسبی مثل باتر داشتم خیلی خوشحال بودم، اما الآن بیشتر میخواستم.
دو ماه پیش حتی درخت هم ندیده بودم.
721
ادامه داد: «مدرسه نمیری؟»
جِیمی گفت: «با اون پا؟ نه بابا.»
خانم اسمیت خرخری کرد. «از این پا تا مغزش کلی فاصلهست.»
z.gh
«از پای معیوبم تا مغزم کلی فاصلهست.»
Kara danvers
اما خانم اسمیت نگاهم کرد و خودش جواب سؤالم را داد. «پیروزی همون صلحه.»
721
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان