بریدههایی از کتاب جنگی که نجاتم داد
نویسنده:کیمبِرلی بروبیکر بردلی
مترجم:مرضیه ورشوساز
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۶از ۲۴۵ رأی
۴٫۶
(۲۴۵)
دروغگوها حتی وقتایی که لازم نیست هم دروغ میگن که خاص یا مهم به نظر بیان.
کاربر ۶۰۳۳۷۰۸
خانم اسمیت بلند خواند و هر کلمهای را که میخواند، با انگشت نشان میداد. «همت شما، امید شما و ارادهٔ شما، پیروزی ماست.»
گفتم: «اینکه خیلی احمقانهست. انگار همهٔ کارا رو ما داریم میکنیم.»
خانم اسمیت نگاهم کرد و خندید. «راست میگی.»
«باید همت ما باشه. همت ما، امید ما و ارادهٔ ما، پیروزی ماست.»
🦄Little pony🦄
فرض کن یکی فقط به تو غذا بده، ولی تمیز و سالم نگهت نداره یا هیچوقت عشق و علاقهای بهت نشون نده. اونوقت چه حسی داری؟»
گفتم: «گرسنه نیستم.»
ژنرالیسم
فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
arefeh
دوستبودن با کسی که کمکت کرده سختتر از دوستبودن با کسی بود که تو کمکش کردهای.
🦄Little pony🦄
داستانی که میگویم، چهار سال پیش شروع شد؛ اول تابستان ۱۹۳۹. انگلستان در آستانهٔ یک جنگ جدید بود، همین جنگی که الآن درگیرش هستیم. بیشتر مردم ترسیده بودند. من دهساله بودم، البته آن زمان سنم را نمیدانستم. دربارهٔ هیتلر چیزهایی شنیده بودم، حرفهای تکهپاره و فحشهایی که از خیابان به پنجرهٔ من در طبقهٔ سوم میرسید، اما جنگ با او یا هر کشور دیگری برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. شاید با توجه به چیزهایی که تا الآن گفتهام، فکر کنید که من با مادرم در جنگ بودم، درحالیکه اولین جنگ در ماه ژوئنِ همان سال، جنگ من و برادرم بود.
Mahdiyeh Mahlooji
جِیمی خندهاش گرفت و شیر از بینیاش بیرون پرید. من هم خندیدم و تصمیم گرفتم آن روز خوش بگذرانم.
melina
«اینا چیه؟»
جِیمی گفت: «چمن.»
چمن؟ جِیمی میدانست این سبزی چه بود؟ توی خیابان ما چمن نبود، حتی چیزی شبیه به چمن هم نبود. من رنگ سبز را از کلم و رنگ لباسها میشناختم، نه از دشت.
کاربر... :)
دیوانگی بود یا نه، حالا آزاد بودم.
کاربر ۵۵۵۳۳۹۸
فرار کرده بودیم؛ از مام، بمبهای هیتلر، زندان تکاتاقهام؛ از همهچیز. دیوانگی بود یا نه، حالا آزاد بودم.
721
فرق بین درک یه حس و تجربهٔ اون حس، چیزیه مثل فاصلهٔ بین زمین تا آسمونه!
721
صدا گفت: «همانطور که نخستوزیر مدتی پیش اعلام کردند، انگلستان و آلمان حالا وارد جنگ شدهاند.»
کتابخون
ناگهان حسش کردم، دویدن را، پریدن را، حرکت آرام را، پرواز را. با همهٔ بدنم حس میکردم، انگار کاری بود که صد بار تا آن موقع انجام داده بودم. کاری که عاشقش بودم. با انگشت به پنجره زدم. گفتم: «منم این کارو میکنم.»
جِیمی خندید.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
فکر میکردم من را دوست دارد، اما اصلاً دوستم نداشت.
Parinaz
اما دوستبودن با کسی که کمکت کرده سختتر از دوستبودن با کسی بود که تو کمکش کردهای.
المپیان؟:)
آکسفورد که بودم یکی از استادهام، دکتر هِنری لِیتون گاوج، چپدست بود. علامت شیطان نیست. دکتر گاوج خودش به من گفت که این ترس از چپدستی هیچچیز نیست جز خرافات مسخره و تعصب بیدلیل. توی انجیل هیچ حرفی ضد کسایی که از دست چپشون استفاده میکنند، نداریم. اگه دوست دارین میتونین نامه بنویسین و از خودش بپرسین.
المپیان؟:)
وقتی از پنجرهٔ خانه بیرون را نگاه میکردم، آنطرف خیابان، سهتا خانه چپتر از ما، سر نبش، یک مغازهٔ ماهیفروشی بود. هر روز صبح ماهی میآوردند و روی سنگ بزرگ و خنکی برای فروش میگذاشتند. در گرمای تابستان ماهی زود خراب میشد؛ بنابراین خانمها خوب بلد بودند بگردند و بهترین و تازهترین را جدا کنند.
این چیزی بود که ما بچهها بودیم: ماهیهایی روی تختهسنگ.
Zahra
من به درد عادت کرده بودم.
SAGHAR
این شاید صادقانهترین حرفی بود که کسی به من گفته بود
سان
: «اگه واقعاً ازت متنفره، اشتباه میکنه.»
سان
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۹۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان