بریدههایی از کتاب دریاس و جسدها
۴٫۱
(۲۲)
گاهی ترس و تردیدی ناگهانی درونش را فرا میگرفت. به مسجد میرفت و نمازی میخواند. همیشه نماز نمیخواند، اما گاهی پوچی و ترس وادارش میکرد به مسجد برود. خیلی وقتها نمیدانست به خاطر این است که از خدا میترسد یا احساس پوچی میکند که روی سجاده میرود. اما حس عمیق و نیرومندی در خود میدید که به خدا نیاز دارد... و باید خدایی داشته باشد. خدایی که خیلی مخالف آبجوخوریهایش نباشد.
خاک
«گور چیز عجیبی است، هیچچیز روی زمین مثل گور مجذوبکننده نیست، هیچ انسانی نیست که به هرجا فرار کند سرانجام به درون آن نیفتد.»
sama65
میگویم مردم مملکت ما باید چیزی داشته باشند که بپرستند. نه، نه، باید کسی باشد سجدهاش کنند و او نجاتشان بدهد. این چیزی است که نمیفهمم. آیا انسان در لحظهای که سجده میکند میتواند رهایی یابد؟ چنین چیزی از من نپرس، خودت بهش فکر کن. اینکه معلم دینیام به این معنا نیست که همهچیز را میدانم.»
lordartan
اینجا دنبال چیزی هستند که بپرستندش، خدا بهتنهایی برایشان کافی نیست. اگر خدا برایشان کافی بود، دنبال عبادت دیگری نمیرفتند.
از من بشنو، مردم اینجا به چیزی نیاز دارند تا برابرش سجده کنند، خدا برایشان کافی نیست... میفهمی چی میگم؟» دریاس طوریکه متوجه نشود نگاهش کرد و گفت: «چرا خدا برایشان کافی نیست؟»، «آه، نپرس، از من نپرس، خدا برای همهٔ انسانهاست، همهٔ مخلوقات. من سیسال معلم زبان و دینی بودم، میدانم خدا فقط خدای من و تو نیست، خدای درخت و سنگ و پرنده و جانوران هم هست. اما مردم اینجا کثیف و خودپرستند، خدایی میخواهند تا بگویند این تنها خدای من است. خدای ما، خدای همهکس و همهٔ باورها و همهٔ اقوام نیست، خدای ماست. مردم طاقت و توانی ندارند که خدا را با دیگران تقسیم کنند.»
lordartan
دریاس تمام کشور را به همین شکل میدید، جایی که نمیشود چیزِ مهمی را تغییر داد. همهچیز چنان پایه گذاشته و ساخته شده بود که باید ویران میشد یا به آن دست نمیزدند. از وقتی به کشور برگشته بود، به دقت و آرام همهچیز را زیر نظر داشت. هر روز بیشتر به این باور میرسید که نه انسانها، نه شکلِ زندگیشان و نه اندیشهشان، در آن شهر به آسانی قابل تغییر نیست. موقع برگشت، امید و آرزوی مشخصی نداشت.
Zahra Manzari tavakkoli
دریاس چیزی از شکل غربی و اصول اروپایی به خود گرفته بود، هنوز مویش پرپشت بود و قیافهٔ پسری زیبا و ظریف را داشت، آدم فوراً میتوانست پی ببرد اندوهی بزرگ به زانو درش نیاورده و اندوهی عین اندوهِ مردمِ این سرزمین شانههایش را خم نکرده است
Zahra Manzari tavakkoli
انتظار برایش پوچترین احساس، اما زندهترین و مؤثرترین هم بود. سنگها، شیشهها، ستونها، گنبدها، باغها و کوچهها همه منتظر چیزی بودند، انگار در انتظار آتشفشانی بودند تا شهر را بسوزاند. سِیلی که آن را در خود ببلعد، زلزلهای که با خاک یکسانش کند... نمیدانست... اما حسی داشت و این بود که شهر منتظر چیزی است که نمیداند چیست.
Zahra Manzari tavakkoli
میفهمیدند از آن دست شخصیتهای با دیسیپلین است که در جایی متولد میشوند، همانجا بزرگ میشوند و همانجا میمیرند. اما با تمام میل به چسبیدن و ذوب شدن در یک مکان، این دسته از آدمها چیزی دارند که منتظرش هستند. الیاس در آن مدت طولانی که برادرش مشغول درس و کسب مدرک بود، منتظر چه بود؟
Zahra Manzari tavakkoli
آلمانیها رهبر را که دیده بودند، درجا فهمیده بودند مرده است. ما از توانایی و سلیقهٔ اروپاییها در شناخت و تشخیص مرده متحیر بودیم، برخلاف ما خیلی زود مرده را تشخیص میدادند، بعضی میگویند آلمانیها نگذاشتند جنازهٔ رهبر از فرودگاه خارج شود. ترسیدهاند زنده شود و درخواست پناهندگی کند. از اینکه ممکن بود تمام ماجرا، یکی از ترفندهای شرقیهای حرامزاده باشد، ترسیده بودند. معتقد بودند ملت شرق هزار حیله میکنند تا وارد مملکتشان شوند و بعد هیچ بنیبشری نمیتواند اخراجشان کند، به همین خاطر در بخش پلیس فرودگاه معاینهٔ دقیقی میکنند و دلیل مرگش را روی صفحهٔ کوچک و زرد ادارهٔ کلانتری مینویسند و جنازه و همراهانش را داخل هواپیما میبرند و به کشور برمیگردانند. تمام این ماجرا کمتر از یک روز طول کشیده بود.
Zahra Manzari tavakkoli
میگوید اگر دشمن پیروز شود مردهها هم در امان نیستند. یعنی اینکه دشمن پس از پیروزی طوری تاریخ را مینویسد که گویی این تاوان و جسدها وجود نداشته است.
در طول تاریخ چنین بوده است. جسد با عنوان نماد و نشانهٔ فاجعه از بحث خارج، و تنها به عنوان نماد و نشانهٔ شکوه و جاودانگی و قدرت و فداکاری حفظ میشود.
Zahra Manzari tavakkoli
حجم
۲۱۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۱۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۱۳۶,۰۰۰
۱۰۸,۸۰۰۲۰%
تومان