بریدههایی از کتاب آدمخواران
نویسنده:ژان تولی
مترجم:احسان کرمویسی
ویراستار:حامد حکیمی
انتشارات:نشر چشمه
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۱از ۴۵۸ رأی
۴٫۱
(۴۵۸)
مطمئنم دو مایار آنقدر عقل توی کلهاش هست که “زندهباد پروس!” و “مرگ بر فرانسه!” نگوید. مسخره است.»
«متوجه نشدم، چی گفتی؟»
«چی گفتم؟»
«الآن گفتی “مرگ بر فرانسه”؟»
«چی؟ معلوم است که چنین چیزی نگفتم. نه، منظور من…»
«خودت گفتی. با گوشهای خودم شنیدم که گفتی “مرگ بر فرانسه”.»
سپهر
«حماقت چشمشان را کور کرده. نمیتوانند حقیقت را ببینند. نمیخواهند به اشتباهشان اعتراف کنند. فکر میکنند با کتک زدنِ تو دارند به فرانسه و امپراتور خدمت میکنند.»
Mozhan122
«حماقت چشمشان را کور کرده. نمیتوانند حقیقت را ببینند. نمیخواهند به اشتباهشان اعتراف کنند. فکر میکنند با کتک زدنِ تو دارند به فرانسه و امپراتور خدمت میکنند.»
nafis
فرمانده گفت «ظاهراً از محاسن یک والی فقط سن بالایش را داری!»
Kamyab Komaee
ژان تولی نویسندهای بیحاشیه است. خودش میگوید «دوست دارم توی حباب خودم زندگی کنم و فقط بنویسم.»
پویا پانا
حماقت چشمشان را کور کرده. نمیتوانند حقیقت را ببینند.
پویا پانا
بیا برویم توی محراب کلیسا مست کنیم. گوربابای طرف!»
نون صات
بندبند وجودش داشت متلاشی میشد ولی چیزی حس نمیکرد. دلِ دردمندش، زیر آسمانِ تابستان، یخ زده بود.
گریهٔ آنتونی از دور شنیده میشد. «مایهٔ ننگ است! اینقدر از بیشرفی باورکردنی نیست!»
مَزِرا کنارش ایستاده بود. او هم صدایش درآمد. «شماها حق ندارید چنین کاری بکنید!»
جواب آمد «امروز دیگر حقوحقوقی نمانده! ما خودمان قانونایم!»
دوبوا زاریکنان گفت «حیوانها، حیوانها! اما نه، نه. حیف نام حیوان که روی
sajjad mousavi mehr
آلن به سیخِ کباب کشیده شده بود. پوست بدنش پُر بود از تاول و دملهای ناسوری که ترقوتروق میکردند و آبِ چربی از آنها بیرون میریخت.
یک نفر با حالتی محزون گفت «حیف است از این گوشتِ چرب بگذریم! کسی دوست دارد امتحان کند؟»
A L I
خونش عین غباری از قطرههای ریز همهجا پخش شده بود. این قطرات به اخترکانی سرخ میمانست که در یک صورت فلکیِ خونآلود، دنیایی هراسآور میساختند. خون مثل نمنم باران میبارید.
صاد
«این جنگ احمقانه، که آقایان میگفتند قرار است “پُر از شوروشعف” باشد، الآن تبدیل شده به یک فاجعه. حالا وزیر جنگ فرمودهاند که “ما بیشازپیش آمادهایم. با پای پیاده از پاریس تا خودِ برلین میرویم و نابودشان میکنیم.”
mjn668
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!»
zahra
مفهوم جمعیت برای ما قدرت و همبستگی را به یاد میآورد ولی در این کتاب با وارونه کردن این مفاهیم چهرهای سیاه و خطرناک از جمعیت را میبینیم.
شراره
کسانی که در جنایت اوتفای مجرم شناخته شده و به حبس با اعمال شاقه محکوم شده بودند، هنگام ورود به قرارگاه زندان، لقبی به آنها داده میشد که در طول حبس رویشان میماند و بقیهٔ زندانیان به اسم جدید صدایشان میزدند.
ghazl
و صورت اشکآلودش، در قلبِ شکسته و گرفتهاش، در تمام وجودش، دیگر نه ارادهٔ محکمی بود نه عزمی راسخ برای کاری. ذهن پریشانش آشفته بود و افکارش مثل برق جا عوض میکردند. دستوپایش را طوری در هوا تکان میداد انگار میخواست بالوپر بزند و بگریزد،
ghazl
سرش توپچهٔ خون شده بود. مرگ در چشم راستش لانه کرده بود. صورتش باد کرده و از درد میسوخت. بر تپهٔ خون صورتش، چال و حفرههای زخم دیده میشد. چهرهاش دیگر قابلشناسایی نبود و نمیشد تشخیص داد که او کیست.
ghazl
تمامِ بعدازظهر مشغول کشتن کسی بودند که حتی نمیدانستند کیست.
«چه خوک خوبی کباب کردیم!»
Ăhmâđřężā
مادری یک قرص نان از سبدش درآورد و بین بچههایش تقسیم کرد. سپس جلو رفت با چاقو گوشت نرمی از پشت دستِ آلن کند و آن را توی نانِ آنها گذاشت.
«بخورید. بخورید عزیزانم. خیلی وقت است گوشت نخوردهایم. اول فوتش کنید. داغ است!»
تکههای بیشتری از نان بین مردم دستبهدست شد. حریصانه شروع کردند به خوردنِ آلن!
«چهطور است؟»
«مزهٔ گوشتِ گوساله میدهد.»
rahgozar
پس بیا جلو ناپلئون. تو بهترین گزینهای. بیا این پروسی را آتش بزن. امپراتور به تو مدال افتخار و یک جفت کفشِ نو میدهد!»
مادر به بچهاش گفت «شنیدی؟ بهات کفش میدهند. بدو برو.»
rahgozar
مردمِ فقیر یکصدا پشتسرهم میگفتند که امپراتور به خاطر این کارشان به آنها پول میدهد. پول برایشان خیلی مهمتر بود. پس بیوقفه با مشت به جان آلن میافتادند
rahgozar
حجم
۳۵۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۳۵۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
تومان