از شما ممنونم که آنقدر حوصله به خرج دادید و داستان شومی را که مربوط به کار شما و علاقه شما به زندگانی استاد نبود، شنیدید. تابلوتان را ببرید! دیگر من به این تابلو هیچ علاقهای ندارم. استاد شما اشتباه کرده است.
«این چشمها مال من نیست!»
Mohammad Javad
شهر تهران خفقان گرفته بود
parisa mir
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است.
جیمی جیم
چه خطری بزرگتر از این بود که او همیشه با من سرد و رسمی گفتگو کند، دل من بتپد، و او بیاعتنا و بیخیال کار خودش را انجام دهد و من مجبور باشم به او دروغ بگویم؟
Mehr
ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!
محمدرضا میرباقری
دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت میبرد.
masum75
«بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.»
fatima
معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابانهای فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره به دست گرفته و درختهای کهن را میانداختند.
Setayesh
به من گفت: «دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.»
azar
۱
گویند: مگو سعدی، چندین سخن از عشق
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش درنمیآمد؛ همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را در پی خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دوروبر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای برنخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی برای نوشتن نداشتند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
غلام رضا حافظی