وقتی چشم به چشمهایش دوختم، تمام شور و آتشی را که او را میگداخت و مرا داشت خاکستر میکرد، چشیدم.
همتا
میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی میشود.
م.ظ.دهدزی
آدم نادانسته دنبال چیزی میرود، وقتی آن را پیدا نمیکند، اصلاً خود را گم شده احساس میکند.
da☾
در سرتاسر کشور زندان میساختند و باز هم کفاف زندانیان را نمیداد. از شرق و غرب، از شمال و جنوب پیرمرد و پسر بچه دهساله، آخوند و رعیت، بقال و حمامی و آبحوضکش را به جرم اینکه خوابنما شده بودند و در خواب سقوط رژیم دیکتاتوری را آرزو کرده بودند، به زندانها انداختند
دلتنگِ ماه
لذتبخشترین ساعات عمر خود را وقتی میدانم که از یک آهنگ موسیقی خوشم میآید. عجیب اینست که همیشه اینطور نیستم. گاهی موسیقی به هر نوعی که تصور کنید برای من خستهکننده و کسالتآور است.
elham1395
خیلی بلاها آدم در زندگی به سرش میآید و خودش مسبب همه آنهاست. منتها ادراک نمیکند، یا وقتی به ریشه آنها پی میبرد که دیگر کار از کار گذشته است.
fateme__mir
او روح مرا میخواست و میترسید که نصیبش نشود، او معشوقه نمیخواست او همرزم میخواست، در مبارزهای که در پیش داشت میخواست از وجود من کمک بطلبد. او کسی را میخواست که به پای او گذشت داشته باشد و همراهش بیاید و از هیچ بلایی نهراسد.
هرمیا
فکرش را بکنید که من، منی که با یک چشمک صد تا جوان را مثل عنتر لوطیها به رقص درمیآوردم، مجبور بودم برای یک بوسه او گدایی کنم.
mahlagha
مگو سعدی، چندین سخن از عشق
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
ZAHRA.AKRAMI
به من گفت: «تنبلی، برو کار کن تا لذت زندگی را بچشی.» حق با او بود.
amid :)