بریدههایی از کتاب چشمهایش
۴٫۰
(۹۸۲)
نه اینکه او میتوانست بر سیل احساسات پرشور و متلاطمش غلبه کند و با قوای عقلانی مانند سدی راه آن را ببندد. نه، او میتوانست دندان روی جگر بگذارد، دل سوزانش را در مشتش بفشارد و نگذارد که تپش آنرا کسی خارج از دنیا و عوالم و حالات او ادراک کند. من آن شب فهمیدم که در نزدیکی چه کوره پر از آتش گداختهای ایستادهام
Zahra
باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.
Zahra
اگر خوشگل نبودم و کارم را جدی میگرفتم، شاید چیزی از آب درمیآمدم. اما چون سرسری و دمدمی بودم و هر مانعی به میل و اراده پدرم از جلوی پایم برداشته میشد، از شانزده سالگی حس کردم که با صورتم و جرأتم بیشتر میتوانم جلوه کنم تا با هنرهای دیگری که داشتم و یا میتوانستم کسب کنم
Zahra
او هنرمند است. او بر ارواح انسانها تسلط دارد. او میتواند مردم را غمگین کند، بخنداند، بگریاند، سر شوق بیاورد، به زندگی وادارد. او چیزی در اختیار دارد که با پول، با جان هم نمیشود خرید.
معین کرمانی
فرنگیس هم مانند همه آدمهای خودخواه وقتی ذلیل میشد، رقت انسان را برمیانگیخت، اینها فقط در اوج فرمانروایی میتوانند بزرگ جلوه کنند. وقتی ضربتی خوردند، ذلیل و بیچاره میشوند.
معین کرمانی
او فقط یک هنرمند نبود، او هنرمند بزرگی بود برای آنکه انسان بود و از محنت دیگران در غم. نقاشی برای او وسیلهای بود در مبارزه با ستمگری. هنرپروری او جنبه اجتماعی و مردم دوستی داشت. استاد میخواست به مردم خدمت کند و از این راه نقاشی میکرد و فقط به همین دلیل هنرش به دل مینشست.
معین کرمانی
کدام زنیست که حاضر باشد به دلخواه تن خودش را بفروشد؟ هیچ چیزی شنیعتر از این نیست که زنی خود را تسلیم مردی کند که او را دوست ندارد. شما مردها این تنفر را هرگز نچشیدهاید.
سارا
دلم میخواست لبهای او سر و صورت مرا بپوشاند، دلم میخواست... دلم میخواست آنچه را که در زندگی آرزویش را کشیدم و هرگز نصیبم نشده در آغوش گرم او احساس کنم.
سارا
روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی برای نوشتن نداشتند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
Zahra
هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری
من بیچاره بیمایه تهیدست چو بید
فقیر
هنرش بیان تمام توقعات وجودش بود. آنچه او روی پرده میآورد، آن چیزی بود که از ته دل و از لابلای روح بلندش شعلهوار زبانه میکشید. برای او هیچچیز گرامیتر از هنرش وجود نداشت. هنرش هم متکی به جامعه و مردمی بود که میان آنها زندگی میکرد
فقیر
باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.
فقیر
گفت: «دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.»
maedehkj994
ای خانم، مردم؟ مردم کیاند؟ آخر اینها Mentalité شان اینجور است. از این بهتر چیزی نمیفهمند. مثل اینکه قورباغه را از لجنزار بیاورید توی پر قو بخوابانید. قورباغه توی لجن خوش است.
Mr. Tall
اما آن چیزی که تماشاچی را مبهوت میکرد، زیبایی صورت نبود، معما و رمز در خود چشمها بود. چشمها باریک و مورب بودند.
بیتا احمدی
این نگاه، این چشمهای نیمخمار و نیم مست چه داستانها که نقل نمیکردند!
بیتا احمدی
هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری
من بیچاره بیمایه تهیدست چو بید
بیتا احمدی
وقتی شمهای از زندگی خودم را برای آن جوانک زردنبو که در Montparnasse (مونپارناس) مینیاتور میفروخت و زندگی میکرد نقل کردم، به من گفت: «تنبلی، برو کار کن تا لذت زندگی را بچشی
Meyno1
«من از چشمهای تو میترسم. آنها بر من تسلط دارند.»
Fou
«بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.»
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۶۵,۱۰۰۳۰%
تومان