بریدههایی از کتاب چشمهایش
۴٫۰
(۹۸۲)
دنبال پناهگاهی در این زندگی پرآشوب میگشتم. میخواستم چیزی پیدا کنم که خودم را به آن بچسبانم، بلکه این بحران روحی و اخلاقی که به من دست داده بود، سپری شود.
da☾
من سراپا برای عشق ساخته شدهام
و دیگر کاری از من ساخته نیست.
da☾
در باطن همیشه خود را بدبخت میدانستم و نمیفهمیدم که چگونه میتوانم از این ذلت رهایی یابم.
da☾
نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چطور یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما میخزد و دنبال لانه میگردد.
sepide
او اسیر آینده بود. آینده را زیبا و روشن و صاف و خالی از گرفتاری و عاری از زجر و خشم میدید: اما برعکس من. عوض آینده گذشته داشتم، گذشته بیروح، گذشته تیره که در آن یک شعاع نور وجود نداشت.
sepide
من برای بالا رفتن از این کوه بلند ساخته نشده بودم. بنیه آن را نداشتم و تازه میدانستم که آن ور کوه چه هست. اما او نقاش بود. او منظرهای زیباتر از آن چیزی که واقعا در قله کوه وجود داشت، در عالم تصورش میکشید و از این خیال خوش نقش و نگار بیشتر لذت میبرد.
sepide
نه آن عالم علوی را دارم و نه دنیای سفلی را. بیپناه و پشتیبان هستم. میدانید چرا؟ برای اینکه گذشته من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همهجا مانند سایه من همراه من است و من هرگز نتوانستهام آنرا از خود برانم. تارهایی که خانواده من در وجودم تنیده، اینها مرا در قفس انداختهاند و من هرچه سعی کردم نتوانستم این قشر سرد را بترکانم.
sepide
من در منتهای لذت، حتی هنگامی که در کوره سعادت گداخته میشوم، باز مزه تلخ زهر زندگی را که ته زبانم هست میچشم.
sepide
این دیو احتیاج به قربانیهای زیاد دارد. اما من کسی را مرد میدان نمیبینم. میترسم عوض اینکه او را ضعیفتر کنید، از خونخواری پروارتر بشود و بیپروا به شما بتازد.
sepide
من هیچکس را ندارم که با او درد دل بکنم.
da☾
من تنبل هستم. من از خود منشاء اثری نمیتوانم باشم، ببین من زیردست تو هرکاری که بگویی میکنم. اما خودم بالذاته نمیتوانم کار کنم. از این جهت ناامید هستم. مکرر تصمیم گرفتهام که بنشینم و زحمت بکشم. اما نمیشود. یک سوت جوانک ولنگاری که از زیر پنجره من رد میشود، مرا به عالم بیعاری میکشاند. به کی این حرفها را بزنم؟
sepide
کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد
sepide
تفریح و سرگرمی بر من غلبه داشت و مرا به عالم دمدمی میانداخت.
sepide
من هیچوقت در زندگی نفهمیدهام که چه میخواهم. همیشه قوای متضادی مرا از یکسو به سوی دیگر کشانده و من نتوانستهام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است. همیشه دودل بودهام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفتهام و در نتیجه وجود من معلق بوده است.
sepide
هیچ چیزی شنیعتر از این نیست که زنی خود را تسلیم مردی کند که او را دوست ندارد.
LiLy !
چه شیرین است، چه شیرین میتواند باشد. افسوس که ما تلخی آنرا میچشیم.
sepide
من در منتهای لذت، حتی هنگامی که در کوره سعادت گداخته میشوم، باز مزه تلخ زهر زندگی را که ته زبانم هست میچشم.
LiLy !
با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمیشود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند
LiLy !
کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد
کاربر ۷۶۵۶۶۱۶
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است.
Reyhaneh
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۶۵,۱۰۰۳۰%
تومان