بریدههایی از کتاب چشمهایش
۴٫۰
(۹۸۲)
«در چشمهای من دقیقتر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.»
hadis
عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی میشود.
hadis
عشق آشکار ما همان شب در کنار نهر کرج، زیر درختهای زبان گنجشک آغاز شد و همانجا پایان یافت.
Samantha
پرسید: «تشریف میآورید اینجا؟» گفتم: «نمیدانم.» پرسید: «مگر قرار نگذاشتیم؟» گفتم: «چرا، اما امروز من وقت ندارم، حالم هم خوب نیست.» میخواستم با او با همان زبانی صحبت کنم که با دیگران مرسوم بود، اما نشد. این آدم را مسحور کرده بود. گفت: «فرنگیس، باید بیایی.» گفتم: «آخر شاید خوب نباشد.» گفت: «حتما خوب است.» گفتم: «شاید صلاح نباشد.» اینجا دیگر سست شد. لحظهای صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه گفت: «خودتان میدانید. شاید حق با شماست. شاید صلاح نباشد.» من دیگر جوابی ندادم. لحظهای مکث کرد: «خوب، خداحافظ» .
Samantha
فرنگیس هم مانند همه آدمهای خودخواه وقتی ذلیل میشد، رقت انسان را برمیانگیخت، اینها فقط در اوج فرمانروایی میتوانند بزرگ جلوه کنند. وقتی ضربتی خوردند، ذلیل و بیچاره میشوند.
نِگیتا
بهترین لذتها وقتی تکرار شد، زجر و مصیبت است
Samantha
پرده «چشمهایش» صورت ساده زنی بیش نبود. صورت کشیده زنی که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانهها جاری بود. همهچیز این صورت محو مینمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیرهای نمایان شده بود. گویی نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطره او اثری ماندنی گذاشتهاند. چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه میکردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پردههای حائل بین صاحب خود و تماشاکننده را میدریدند و مانند پیکان قلب انسان را میخراشیدند. آیا از این چشمها میبایستی در لحظه بعد اشک بریزد؟ یا اینکه خنده تلخی بجهد؟ اما دور لبها خندهای محسوس نبود. آیا چشمها تنگ و کشیده بودند که بخندند و تماشاکننده را به زندگی تشویق کنند و یا دلخستهای را بچزانند؟ آیا این چشمها از آن یک زن پرهیزکار از دنیا گذشته بود، یا زن کامبخش و کامجویی که دنبال طعمه میگشت، یا اینکه در آنها همهچیز نهفته بود؟ آیا میخواستند طعمهای را به دام اندازند؟ یا لهله طلب و تمنی میزدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بیاعتنایی جلوهگر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس میکردند چه میخواستند؟ این نگاه، این چشمهای نیمخمار و نیم مست چه داستانها که نقل نمیکردند!
Samantha
پرده «چشمهایش» صورت ساده زنی بیش نبود. صورت کشیده زنی که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانهها جاری بود. همهچیز این صورت محو مینمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیرهای نمایان شده بود. گویی نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطره او اثری ماندنی گذاشتهاند. چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه میکردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پردههای حائل بین صاحب خود و تماشاکننده را میدریدند و مانند پیکان قلب انسان را میخراشیدند.
miladtj90
به من میگفت: «چشمهای تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم. نمیدیدی که چشم به زمین میدوختم؟» به او میگفتم: «در چشمهای من دقیقتر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.» میگفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشمهای تو به من جرأت دادند.» آن وقت من دستش را میگرفتم، کف آنرا میبوسیدم و میگفتم: «چه روح بزرگی تو داری؟ من این کیفیت تو را دوست دارم، این شور، این حرارت، این سوز و این تشنگی ترا میخواهم. میخواهم همیشه با تو زندگی کنم، همیشه با تو باشم.»
maryam
الان من قریب دوماه است که در شهربانی دارم کار میکنم. بیش از یک سال دوام نخواهم آورد. تا آن وقت باید کارهایی که دارم انجام داده باشم.» پرسیدم: «چه کارهایی؟» گفت: «خوب، کاری که زندگی من تأمین شود و دیگر کسی نتواند به من صدمهای بزند.»
rezaat98
وقتی آدم بلایی را بو میکشد، بیشتر احتیاج به دوستی و مهربانی دارد.
Mhsn_Ghrb
من اگر یقین داشتم که گرفتار میشوم و در عوض او مرا دوست خواهد داشت، خوشحال میشدم.
mahlagha
برای خاطر او حاضر بودم، جان خود را هرآن به خطر بیندازم. اما فقط محض خاطر او، نه برای مردمی که به سود آنها او داشت جانبازی میکرد. تازه، از این گذشت من او اطلاع نداشت. من بیچاره چقدر باید حساب پس بدهم؟ او تصور میکرد که من با چشمهای افسونگر خودم دارم زجرش میدهم. این فکر مرا شکنجه میداد که شخصیت مرا، وجود مرا نمیخواهد، او فقط کار خودش را دوست دارد و بس.
mahlagha
مثل ماهی که از آب به روی زمین خشک بیفتد، روی زمین میجهم و سر و دم به سنگ و خاک میکوبم. نه آن عالم علوی را دارم و نه دنیای سفلی را. بیپناه و پشتیبان هستم
mahlagha
هیچوقت کاری را که دیگران میتوانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. میگفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمیآید
mahlagha
خیال میکنید که من این باباها را دانسته و به اراده خود چنین به بازی میگرفتم؟ نه، اینطور نیست. اژدهایی در من نهفته است، تمام عمر با او در زد و خورد بودهام. اوست که از داخل مرا میخورد و در ظاهر خوی درنده را بر من تحمیل میکند...
mahlagha
خیال میکنید که من این باباها را دانسته و به اراده خود چنین به بازی میگرفتم؟ نه، اینطور نیست. اژدهایی در من نهفته است، تمام عمر با او در زد و خورد بودهام. اوست که از داخل مرا میخورد و در ظاهر خوی درنده را بر من تحمیل میکند...
mahlagha
مصیبتهای جگرخراش هم همینطور بروز میکند. انسان اول تمام عمق آنها را درک نمیکند. گاهی خودی نشان میدهند و در نیستی فرو میروند. ناگهان تمام ارکستر به صدا درمیآید. آنوقت اشک از چشمهای شما جاری میشود و خودتان نمیدانید برای چه گریه میکنید.
hadis
گفت: «ای خانم، مردم؟ مردم کیاند؟ آخر اینها Mentalité شان اینجور است. از این بهتر چیزی نمیفهمند. مثل اینکه قورباغه را از لجنزار بیاورید توی پر قو بخوابانید. قورباغه توی لجن خوش است.
نیتا
پرده «چشمهایش» صورت ساده زنی بیش نبود. صورت کشیده زنی که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانهها جاری بود.
نیتا
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۶۵,۱۰۰۳۰%
تومان