بریدههایی از کتاب چشمهایش
۴٫۰
(۹۸۲)
چقدر تلاش کرده بودم که از بالای بلندی دنبال این دُرّ تابان که از لای سنگها و شنریزهها و از میان جویبارهای تندرو میغلطید بدوم و آن را بیابم. دنبالش میدویدم، بیگدار به آب میزدم، جانم را حاضر بودم به خطر بیندازم، میافتادم، پایم به سنگ میخورد، زخم میشد، باز برمیخاستم، میدویدم، از میان ریگزارهای داغ، از میان خار و خاشاک با پای زخم و خیال پر از ترس میدویدم. و وقتی که آن را به دست میگرفتم، میدیدم که شیشهای بیش نیست.
Mahdieh
من بادبادکی بودم که در هوا شنا میکردم غافل از آنکه سرنخ در دست بچه ولگرد شروری است.
Mahdieh
سرنوشت من با سرنوشت این مملکت توأم است. برای من خوشبختی انفرادی دیگر وجود ندارد
ali farhadi
باشد. برای اینکه هنرمند بشوی، باید حتما انسان باشی.
ali farhadi
تو عقب خوشبختی پرسه میزنی
ali farhadi
کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد.
ali farhadi
در این سمفونیها گاهی آهنگی آرام و کم از میان هیاهوی ارکستر رخنه میکند. این آهنگ خفیف و لطیف است. اما به دل شما نمینشیند. شما دائما انتظارش را دارید. باز این صدای خفیف تکرار میشود. منتهی این دفعه بیش از بار اول شما را میگیرد. کمکم تمام ارکستر یکصدا همان آهنگ دلخواه شما را با چنان قدرتی بیان میکند که دیگر اختیار از دستتان درمیرود. مصیبتهای جگرخراش هم همینطور بروز میکند.
ali farhadi
اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمیکنند، فقط زیباییهای آن را میبینند.
ali farhadi
اساسا آدم مغرور و خودخواهی نبود، اما خیلی طول میکشید تا با کسی اخت شود. لایهای از سردی همیشه قیافهاش را میپوشاند و خیلی طول میکشید تا درون خود را به کسی بنمایاند.
sahar
سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی برای نوشتن نداشتند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
Tamim Nazari
داستان دردناکی را این پرده حکایت میکند: اینطور که کشف حجاب نمیکنند. این زن باز هم چادر بهسر خواهد کرد و اگر هزار بار او را به مجالس کشف حجاب ببرند باز هم همان است که بوده.
Tamim Nazari
ممکن نیست بتوانی هنرمند قابلی بشوی. آخر این یک سنگلاخ پرخطری است. تو هرگز زجر ناکامی را نچشیدهای. در محیطی که در تهران پرورش یافتهای، در حلقهای که اینجا دور خود کشیدهای، نمیتوانی هنرمند بشوی. کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد.
زَردُخت
میدانید زندگی مرا به چه باید تشبیه کرد؟ به چشمه آب زلالی که در گوشهای از کوهستان از زمین میجوشد. آب صاف و خنکی است، این آب هستیبخش و روحافزاست، این آب از کوهستان که سرازیر میشود غران و خروشان است. از تخته سنگها میجهد، بوتهها را از جا میکند، شنریزهها را با خود میغلطاند. وقتی به جلگه رسید آرام و مصفاست، چمنها را میآراید و گلها را طراوت میبخشد و برکت همراه دارد. همین آب وقتی به مرداب رسید و یا در حوضهای متعفن باقی ماند، گنداب میشود. اگر به شورهزار رفت به عمق زمین نشست میکند و روی زمین دیگر اثری از آن نیست. اما باز به قعر زمین که نشست صاف و زلال میشود. این است زندگی من. همان آب صاف و روحافزاست که به این شکلهای ناجور درمیآید. دیگر از چه تناقضی داریم صحبت میکنیم؟
Narges Ebad
او همان چیزی را میخواست که من طالبش بودم. او از بدن من لذت نمیبرد، او روح مرا میخواست و میترسید که نصیبش نشود، او معشوقه نمیخواست او همرزم میخواست، در مبارزهای که در پیش داشت میخواست از وجود من کمک بطلبد. او کسی را میخواست که به پای او گذشت داشته باشد و همراهش بیاید و از هیچ بلایی نهراسد.
мαнια
هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری
من بیچاره بیمایه تهیدست چو بید
hooman
در شهر کوران یک چشمی شاه است.
niloufar
روزی به یکی از شاگردانش که مدتی سبزی او را پاک کرده بوده، گفته است: «بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.»
Asal Mosavi
مریدان استاد از خود میپرسیدند: «چرا اسم این پرده را «چشمهایش» گذاشته؟ ممکن بود اسم آنرا «چشمها» گذاشته باشد. اما «چشمهایش» ، یعنی چشمهای زنی که استاد به او نظر داشته. پس طرف توجه صاحب چشمها بوده، نه خود چشمها.» زیر تابلو، روی قاب عکس، استاد به خط خود نوشته بود: «چشمهایش» ، یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده، چشمهای زنی که در هرحال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را برانگیخته است که در غربت، هنگامی که زجر ستمگران نامرد را تحمل میکرد، به فکر آن زن صاحب چشمها باشد و تصویری، ولو خیالی، از او بسازد.
Judy Abbott
عشق به زندگی او را تا پای مرگ کشاند.
saniç
شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش درنمیآمد؛ همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را در پی خودشان میدانستند.
حسین شیرمحمدی
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۶۵,۱۰۰۳۰%
تومان