بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات هل دار | صفحه ۹۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات هل دار

بریده‌هایی از کتاب آبنبات هل دار

۴٫۶
(۳۱۲۴)
خب، اکبرزاده خوب دقت کن، ببین با بیست تا سؤال مِتانی به جواب برسی یا نه. جوابْ اسم یک پادشاهه و مؤسس یک سلسلۀ پادشاهیه. ـ داریوش اول؟ ـ نه. ـ داریوش دوم؟ ـ نه. ـ داریوش سوم؟ ـ نه. حمید سؤال و جواب را تا داریوش بیستم ادامه داد و معلم، که کَلو شده بود، با پذیرفتن جواب حمید گفت که مورخان باید در تاریخ بازنگری کنند و قول داد تا آخر سال دیگر هیچ‌وقت این بازی را سر کلاس ما انجام ندهد!
یک مشکل لاینحل، sky
صغراباجی برای حل مشکل بی‌کاری معروف بود و به خاطر شغل سازمانی‌اش، که دخالت در کار دیگران و توصیه‌های صد من ‌یک ‌غاز بود، اعتقاد داشت وقتی کسی بی‌کار است و کاری بلد نیست اگر ازدواج کند، همه‌چیزش درست می‌شود؛ یعنی، به جای یاد گرفتن کار و آموزش، از طریق آمیزش می‌توان مشکلات یک بی‌کار را حل کرد.
کامکار
از آقا جان پرسیدم. ـ آقا جان، من بالاخره نفهمیدم شهید شدن چیز خوبیه یا چیز بدیه! ـ معلومه ... شهید شدن سعادته. رسیدن به کماله. ـ پس چرا اونجا گفتین که ... ـ ببین، اگه ما برای شهیدی ناراحت مشیم یا براش گریه مکنیم، برای اون نیست؛ برای خودمانه، برای اینه که دلمان براش تنگ مشه، برای اینه که دوست نداریم از پیش ما بره. وگرنه اون داره جایی مره که لیاقتشِ داره. حالا یک سؤال؛ بگو وقتی اولین بار داداش محمدت مخواست بره دانشگاه و از پیش ما بره، تو خوشحال بودی یا ناراحت؟ ـ ناراحت. ـ دیدی؟ مگه دانشگاه جای بَدیه؟ ـ ها ... پس چی که بَدَه! توش همه‌ش باید درس بخوانی. ـ پس ایشالله به جای دانشگاه مری سربازی که فرق بهشت و جهنمِ بهتر بفهمی.
کامکار
آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمی‌خورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمی‌خورده؛ وگرنه تا به حال می‌خوانده ...
کامکار
موقع ناهار داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این همه بلا سرم می‌آید؟ چرا این‌قدر دروغ‌گو شده‌ام؟ چرا نقشه‌هایم شکست می‌خورد؟ چرا دوستانم را یکی پس از دیگری از دست می‌دهم؟ چرا غذا این‌قدر شور شده؟ چرا گوشتِ ملیحه از مال من بزرگ‌تر است؟ چرا؟ چرا؟ ... مگر قرار نبود دیگر آدم شوم؟
shima
توی معصوم‌زاده، وقتی زنجیرزنی تمام شد، جست‌وجو برای پیدا کردن قبرهایی که روی آن‌ها شربت می‌دادند شروع شد. تا جایی که شمردیم، من حدود شش تا استکان شربت خوردم، حمید هشت تا، سعید یازده تا، و فرهاد هم دو تا. از بعضی‌ها، که شربت خوشمزه‌تری می‌دادند، دو بار یا سه بار می‌گرفتیم. من و فرهاد و سعید برای امواتشان فاتحه می‌خواندیم؛ اما حمید معلوم بود فقط الکی لب‌هایش را تکان می‌دهد و دارد دنبال شربت بعدی می‌گردد. زنجیری که توی کمر شلوارمان جا داده بودیم مجوز خوبی برای گرفتن شربت اضافه بود. من نمی‌دانم فرهاد چطوری توی تهران زندگی می‌کرد، وقتی رویش نمی‌شد برای گرفتن شربت اصرار کند!
Freshte Amin
هفتۀ پیش یک‌ کم پشکلِ گوسفندِ توی پلاستیک ریخته بودن و آورده بودن مدرسه. به بچه‌ها مگفتن کی قره‌قروت مجانی مخواد؟
802
کلاً با اعظم خانم در دو حالت نمی‌شد به طور منطقی بحث کرد؛ یکی موقعی که بچه‌‌هایش مثل ابر بهار فاتحۀ رخت‌خواب‌ها را می‌خواندند و دیگری هم در بقیۀ مواقع!
Arefeh
توی مردانه همۀ مردها در یک ردیف نشسته بودند و داشتند از جبهه و کوپن روغن نباتی و نفت برای زمستان حرف می‌زدند. انگار نه انگار که عروسی است. مجلس مردانه هیچ فرقی با مجلس عزا نداشت. فقط به جای گریه حرف می‌زدند و به جای خرما داشتند شیرینی می‌خوردند!
Arefeh
از آرایشگاه که بیرون آمدم، کله‌ام مثل کله‌قند شده بود. وقتی به خانه برگشتیم، همین که ملیحه مرا دید خندید و گفت: «وای ... محسن، عینِ ماه شدی.» ـ جداً؟ ـ ها ... خدایی‌ش. کله‌ت هم عین ماه داره مدرخشه و هم پر از چاله‌چُغّر شده!
Arefeh
در تابلو با دو تا خودکار موازی کلی اشعار عاشقانه نوشته شده بود.
lover book
متأسفانه در آن سال تعدادی از حاجیانی که برای زیارت خانۀ خدا رفته بودند، به سبب ضرب و شتم وحشیانه‌ای که به راه افتاد، به ملاقات خودِ خدا رفتند.
نیومون
چه کسی فکر می‌کرد، همان روزی که دماغ حمید را شکستم، حمید و مادرش، به خاطر شنیدن خبر سلامتی محمد، با شیرینی به خانۀ ما بیایند و حمید نه‌تنها مرا در آغوش بگیرد، بلکه وقتی توی حیاط تنها گیرم می‌آورد فقط و فقط یک لگد بزند؟ چه کسی فکر می‌کرد سعید، به افتخار خبر سلامتی داداش محمد، همۀ بچه‌ها را به ساندویچی ببرد و به من و فرهاد و حمید و امین ساندویچ بدهد و تازه یکی هم برای خودش اضافه بخرد و آخر سر، به بهانۀ اینکه یادش رفته پول بیاورد، فرشید همه را به حساب خود من بنویسد؟!
نیومون
وقتی خدا توبۀ کسی را بشنود کاری برایش انجام می‌دهد که کسی نمی‌تواند باور کند
mahsa
وقتی از کنار یکی از باغ‌ها می‌گذشتیم، یک سگ ولگرد جلویمان سبز شد و خواب را از سرمان پراند. آقا جان گفت که سگ گله است و با ما کاری ندارد. من و دایی هم با نظر آقا جان موافق بودیم؛ اما حیوان زبان‌بسته با ما موافق نبود و یک‌دفعه دنبالمان کرد. معلوم بود از گرسنگی حسابی دیوانه شده و در آن شرایط نان خشک کپک‌زده برایش حکم پیتزا دارد. احتمالاً ما را هم به شکل خوراکی می‌دید؛ آقا جان را به شکل کله‌پاچه، دایی اکبر را به شکل اکبرجوجه، مرا هم به شکل اصغرجوجه! به محض اینکه سگ دنبالمان کرد، نه آقا جان از من یادش آمد، نه دایی اکبر از آقا جان، و نه من از آن دو. هر یک، بی‌توجه به دیگری، داشتیم برای زنده ماندن با سرعت به سمت سرنوشت فرار می‌کردیم!
miss.fakour
خودم تصمیم گرفتم دیگر در زندگی دروغ نگویم؛ چون هیچ فایده‌ای ندارد. هم همه‌چیز فاش می‌شود و هم اینکه هر دروغ̊̊ دروغِ بعدی را با خودش می‌آورد.
ati_ramos
ورق‌های کتاب تاریخ بهتر سوختند. عمداً صفحات مربوط به اسکندر مقدونی را هم لای هیزم‌ها گذاشتم که بسوزند. تا او باشد که به قول معلممان کتاب‌های ما را نسوزاند. البته شاید او هم یکی مثل من بوده که علاقه‌ای به خواندن کتاب نداشته. شاید همۀ آن کتاب‌ها را قبلاً خوانده بوده. شاید هم آن شب چهارشنبه‌سوری بوده و طفلکی هیزم گیر نیاورده بوده. از طرف دیگر، اگر کتاب‌ها را نمی‌سوزاند، معلوم نبود چند صفحۀ دیگر به کتاب تاریخمان اضافه می‌شد و امروز باید آن‌ها را می‌خواندیم. شاید هم وضعمان بهتر می‌شد؛ چون دیگر نیازی نبود تاریخِ سوزاندن کتاب را بخوانیم.
میم.قاف
روزهای اول، که بدنش مثل خمیر نانوایی بود، می‌ترسیدم اگر به او دست بزنم، وابِرود و مثل بارباپاپا شکلش عوض شود. آن‌قدر بدنش نرم و شُل بود که، به قول کتاب علوم، اگر او را در ظرفی می‌گذاشتیم، شکل ظرف را به خود می‌گرفت ...
میم.قاف
نصفِ‌شب، وقتی بیدار شدم بروم آب بخورم، صدای آقا جان از توی ایوان درآمد که برایش آب ببرم. درِ یخچال را که باز کردم، ملیحه و مامان و بی‌بی هم آب خواستند. آدم توی خانه ما گناهکار می‌شد که نصفِ‌شب آب بخورد!
میم.قاف
وقتی خدا توبۀ کسی را بشنود کاری برایش انجام می‌دهد که کسی نمی‌تواند باور کند.
میم.قاف

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰
۵۰%
تومان