بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات هل دار | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات هل دار

بریده‌هایی از کتاب آبنبات هل دار

۴٫۶
(۳۱۲۳)
«تاریخ به ما می‌آموزد که هیچ‌کس از تاریخ نمی‌آموزد.»
مسعود ۱۱۸
وقتی خدا توبۀ کسی را بشنود کاری برایش انجام می‌دهد که کسی نمی‌تواند باور کند
ایران
دروغ گفتن به دروغ‌گو خیلی هنر می‌خواهد
ایران
دوباره برگشتم و کاغذکادو خریدم. برای اینکه سریع‌تر به خانه برسم، زنگ خانۀ اشرفی را زدم و فرار کردم.
Gisoo
در آن لحظه برای اولین بار احساس کردم بزرگ شده‌ام و در چشم افراد خانواده دیگر مثل صفرِ پشت عدد نیستم. یک آن شک کردم آیا صفر پشت عدد بود که خوانده نمی‌شد یا صفر بعد از عدد!
Gisoo
خدایا چقدر خرخوان بودن کار خوبی است! چون باعث می‌شود آدم نیازمند کسی نباشد
ایران
همین که با نوک پا یک شوت محکم زد، در خانه باز شد و سعید، که تازه ختنه کرده بود، با دامن آمد دمِ در. حمید با متلک گفت: «یک روسری هم سرت مِکردی دیگه! ...» سعید، که از این متلک خوشش نیامده بود، در حالی که داشت دامنش را مرتب می‌کرد، با عصبانیت گفت: «اینجا بازی نکنین. مامانم دعوا مُکُنه.» ـ تو خودت چرا آمدی اینجا؟ زَنا رِ که استادیوم راه نِمدن که!
Farhan
آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمی‌خورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمی‌خورده؛ وگرنه تا به حال می‌خوانده ...
Rsi Sd
«تاریخ به ما می‌آموزد که هیچ‌کس از تاریخ نمی‌آموزد.»
ایران
چشمم به تلویزیون رنگی افتاد که روی تلویزیون سیاه و سفیدِ خودمان گذاشته شده بود. البته با تلویزیون محمد کمی فرق می‌کرد. با گریه پرسیدم: «جریان این تلویزیون چیه؟» آقا جان هم با گریۀ شوق توضیح داد: «کادوی تولدته محسن جان!» آقا جان واقعاً هم من و هم جیبش را شرمنده کرده بود و همان‌طور که به عنوان کادوی موفقیت ملیحه در کنکور یک ماشین لباس‌شویی برای خانه گرفته بود، به خاطر نمره‌های من هم تلویزیون رنگی خریده بود. فکر می‌کنم بر فرض محال اگر من و ملیحه قبل از ازدواج او و مامان به دنیا آمده بودیم، به بهانۀ موفقیت تحصیلی ما می‌توانستند کل جهیزیه و اسباب و وسایل زندگی‌شان را تکمیل کنند.
elham
گفتند: «مِگن تو با خَرا گپ مِزنی؟» ـ ها ... اتفاقاً الانم دارم همین کارِ مُکنم.
Gisoo
ـ مساحت دایره؟ ـ یک ضلع ضرب‌ در خودش.
-Dny.͜.
نصفِ‌شب، وقتی بیدار شدم بروم آب بخورم، صدای آقا جان از توی ایوان درآمد که برایش آب ببرم. درِ یخچال را که باز کردم، ملیحه و مامان و بی‌بی هم آب خواستند. آدم توی خانه ما گناهکار می‌شد که نصفِ‌شب آب بخورد! تنها کسی که آب نخواست محمد بود. خواستم با او شوخی کنم و تهِ آبِ لیوانِ آقا جان را روی صورتش بریزم؛ ولی دلم نیامد. برای همین، آبِ تهِ لیوان را ریختم روی صورت ملیحه و گفتم: «اینم آب!». قبل از اینکه ملیحه بلند شود و بیاید دنبالم، توی همان تاریکی پریدم تو رخت‌خواب محمد و پشتش پناه گرفتم. ملیحه هم اشتباهی اول نصف لیوان آب سرد را ریخت روی بی‌بی، که هر شب کنار من می‌خوابید، و بعد هم که فهمید پیش محمد خوابیده‌ام نصف دیگرش را باز هم اشتباهی ریخت روی محمد! جفتمان، بدون هیچ‌گونه اعتراضی، از آقا جان کتک خوردیم و دوباره خوابیدیم.
elham
آقا جان با خونسردی سلامِ نمازش را داد. سپس، بدون اینکه توجهی به دعوای من و ملیحه داشته باشد، با خونسردی به سمت شلوارش رفت. در حالی که من و ملیحه بحث می‌کردیم، باز با خونسردی کمربندِ شلوارش را باز کرد و بعد در یک لحظه، که هیچ بویی از خونسردی نداشت، به سبب عصبانیت از دست محمد و ما، با رمزِ «دَ پدرسگا، بس کنین!»، با کمربندش به من و ملیحه حمله کرد!
Rsi Sd
شیر و چایی‌ام را با هم مخلوط کردم تا مثل شیر کاکائویی شود که عید خانۀ آقای اشرفی خوردیم. مامان می‌گفت این‌طوری درست می‌شود؛ ولی نمی‌دانم چرا مزه‌هایشان اصلاً شبیهِ هم نبود.
ستایش
ناگهان، لحن مامان عوض شد. ـ بی‌شورِ اخمق، باز چی غلطی کردی؟ ها؟ بچه‌های هم‌سندِ تو هم درس مخوانن هم کار مکنن. توی تنبل بی‌غیرتِ بی‌خاصیت فقط مثل گاو هیکل بزرگ مکنی و روزبه‌روز عقلت کم مشه ... خا، من از دستِ تویِ اخمق نفهم چی‌ کار کنم؟ ها؟ ها؟ ها؟ ها؟
-Dny.͜.
ـ خب، اکبرزاده خوب دقت کن، ببین با بیست تا سؤال مِتانی به جواب برسی یا نه. جوابْ اسم یک پادشاهه و مؤسس یک سلسلۀ پادشاهیه. ـ داریوش اول؟ ـ نه. ـ داریوش دوم؟ ـ نه. ـ داریوش سوم؟ ـ نه. حمید سؤال و جواب را تا داریوش بیستم ادامه داد و معلم، که کَلو شده بود، با پذیرفتن جواب حمید گفت که مورخان باید در تاریخ بازنگری کنند و قول داد تا آخر سال دیگر هیچ‌وقت این بازی را سر کلاس ما انجام ندهد!
Rsi Sd
خودم ترجیح می‌دادم با تیم زن‌ها به خرید نروم؛ چون حتی یک تکه نخ هم که می‌خواستند بخرند باید صد تا مغازه را بالا و پایین می‌کردند و آخر سر، بعد از چند ساعت، از همان مغازۀ اول خرید می‌کردند. کلِ خریدِ عید من نیم ساعت هم طول نکشید. در بیست و پنج دقیقۀ اول لباس‌های شیک را ورانداز کردیم و در پنج دقیقۀ آخر آقا جان ارزان‌ترین پیراهن و شلواری را که اندازه‌ام بود برداشت و بدون اینکه آن‌ها را در تنم ببیند گفت: «خیلی بهت می‌آد. همینا خوبه!»
مهدی ربیعی
با خودم عهد کردم که دیگر زنگ خانۀ کسی را نزنم یا لااقل هیچ‌وقت با دوچرخۀ آقا جان این کار را نکنم. جارو را که به خانه بردم همه از شعورم تعریف کردند؛ اما وقتی علتش را گفتم، همه از بی‌شعوری‌ام گفتند.
.
کلاً با اعظم خانم در دو حالت نمی‌شد به طور منطقی بحث کرد؛ یکی موقعی که بچه‌‌هایش مثل ابر بهار فاتحۀ رخت‌خواب‌ها را می‌خواندند و دیگری هم در بقیۀ مواقع!
Gisoo

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۹۵صفحه بعد