بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۶
(۳۱۲۴)
ـ آقا جان، من بالاخره نفهمیدم شهید شدن چیز خوبیه یا چیز بدیه!
ـ معلومه ... شهید شدن سعادته. رسیدن به کماله.
ـ پس چرا اونجا گفتین که ...
ـ ببین، اگه ما برای شهیدی ناراحت مشیم یا براش گریه مکنیم، برای اون نیست؛ برای خودمانه، برای اینه که دلمان براش تنگ مشه، برای اینه که دوست نداریم از پیش ما بره. وگرنه اون داره جایی مره که لیاقتشِ داره. حالا یک سؤال؛ بگو وقتی اولین بار داداش محمدت مخواست بره دانشگاه و از پیش ما بره، تو خوشحال بودی یا ناراحت؟
ـ ناراحت.
ـ دیدی؟ مگه دانشگاه جای بَدیه؟
ـ ها ... پس چی که بَدَه! توش همهش باید درس بخوانی.
ـ پس ایشالله به جای دانشگاه مری سربازی که فرق بهشت و جهنمِ بهتر بفهمی.
میم.قاف
من مگم برو تو استخرا، به جای نجاتغریق، به عنوانِ خودِ غریق به بقیه آموزش بدی.»
کاربر ۱۳۹۰۱۹۶
بحث کردن من و مامان فایدهای نداشت؛ چون اگر تا صبح بهانه میآوردم او هم تا صبح دلیل میآورد. آقا جان، با آن همه سن و سال و زندگی مشترک، نتوانسته بود از پس توجیههای مامان بربیاید، آنوقت من میتوانستم؟!
ati_ramos
دم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمیخورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمیخورده؛ وگرنه تا به حال میخوانده
F.R
اما من اعتقاد داشتم رقابت اصلی بین حاج غلامحسین و دامادش است. چون حاج غلامحسین یک جغجغه در دستش گرفته بود و با خوشحالی برای پسرش میخواند: «پسرا شیرن، مثل شمشیرن، دخترا موشان، مثل خرگوشان!»
miss.fakour
مجبور شدم بعضی از کتابهای سال قبلم را، که به مدرسه تحویل نداده بودم، ورقورق کنم تا آتش درست شود. اگر ملیحه هم اجازه میداد کتابهای کتابخانهاش را بسوزانیم، احتمالاً ارتفاع آتش از منبع آب هم بالاتر میرفت. اگر کتابخانه مال من بود که حتماً همین کار را میکردم. آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمیخورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمیخورده؛ وگرنه تا به حال میخوانده ...
مریم
دیدم آدمبزرگها موقعی که از عشق حرف میزنند چقدر مثل بچهها فکر میکنند.
gharibimohammad
صبح زود حمام رفته بود و آنقدر خودش را کیسه کشیده بود که رنگش عوض شده بود. انگشتهایش سفید و چروکیده و نوکِ دماغش هم قرمز شده بود. انگار که شب عروسی خودش است.
gharibimohammad
پیرمرد گفت که الاغ من فرزند الاغ اوست و زمانی که کرّه بوده آن را فروخته. پس بیخود نبود این مسیر را آمده بود. بنا بر حسی غریزی، بهعمد این مسیر را آمده بود تا مادرش را ببیند. با خودم گفتم منِ انسان دربارۀ یک الاغ اینقدر دچار سوء برداشت میشوم و زود قضاوت میکنم؛ پس بیخود نیست که امینِ الاغ هم در قضاوتش دربارۀ منِ انسان اینقدر دچار اشتباه است و تصور میکند یک انسان خطاکار آدمبشو نیست و از اشتباهاتش درس نمیگیرد.
شیوا
وجدانم آسوده شد. انتظار نداشتم مامان به این آسانی مرا ببخشد؛ اما ظاهراً نگران بود من هم در آینده مثل دایی شوم. به قول مامان، کارهای دایی ناشی از بیاعتنایی و بیمحبتی دیگران به او در دوران کودکی بود.
شیوا
البته این روش صغراباجی برای حل مشکل بیکاری معروف بود و به خاطر شغل سازمانیاش، که دخالت در کار دیگران و توصیههای صد من یک غاز بود، اعتقاد داشت وقتی کسی بیکار است و کاری بلد نیست اگر ازدواج کند، همهچیزش درست میشود؛ یعنی، به جای یاد گرفتن کار و آموزش، از طریق آمیزش میتوان مشکلات یک بیکار را حل کرد.
شیوا
از دستی انداختمت که نترسی و شنا یاد بگیری. ببین، دستاتِ اینجوری تکان بدی.
آقا جان در هوا ادای شنا کردن را درآورد. با آن مدلی که داشت آموزش میداد احساس کردم حتی اگر در خشکی هم قدم بزنم، غرق میشوم!
شیوا
یک ساعت از بدبختیهایی که سرِ تماشای فوتبال کشیده بود صحبت کرد. آدم از شنیدن حرفهای او دربارۀ نحوۀ تماشای مسابقه در استادیوم یاد قحطیزدگان اتیوپی میافتاد؛ اینکه از شب قبلش توی سرما جلوی استادیوم میخوابیده، اینکه چیزی برای خوردن پیدا نمیشده، اینکه در ازدحام دستها و پاها گیر میکرده، و آخر سر بعد از کلی فحش و کتککاری، با چه مشقتی، بازی را میدیده و از آن فاصله نه توپ را تشخیص میداده و نه بازیکنان را ...
شیوا
یک ساعت از بدبختیهایی که سرِ تماشای فوتبال کشیده بود صحبت کرد. آدم از شنیدن حرفهای او دربارۀ نحوۀ تماشای مسابقه در استادیوم یاد قحطیزدگان اتیوپی میافتاد؛ اینکه از شب قبلش توی سرما جلوی استادیوم میخوابیده، اینکه چیزی برای خوردن پیدا نمیشده، اینکه در ازدحام دستها و پاها گیر میکرده، و آخر سر بعد از کلی فحش و کتککاری، با چه مشقتی، بازی را میدیده و از آن فاصله نه توپ را تشخیص میداده و نه بازیکنان را ...
شیوا
آقا جان با خونسردی سلامِ نمازش را داد. سپس، بدون اینکه توجهی به دعوای من و ملیحه داشته باشد، با خونسردی به سمت شلوارش رفت. در حالی که من و ملیحه بحث میکردیم، باز با خونسردی کمربندِ شلوارش را باز کرد و بعد در یک لحظه، که هیچ بویی از خونسردی نداشت، به سبب عصبانیت از دست محمد و ما، با رمزِ «دَ پدرسگا، بس کنین!»، با کمربندش به من و ملیحه حمله کرد!
M Banoo
آدمبزرگها موقعی که از عشق حرف میزنند چقدر مثل بچهها فکر میکنند
ریحانه
آقا جان با خونسردی سلامِ نمازش را داد. سپس، بدون اینکه توجهی به دعوای من و ملیحه داشته باشد، با خونسردی به سمت شلوارش رفت. در حالی که من و ملیحه بحث میکردیم، باز با خونسردی کمربندِ شلوارش را باز کرد و بعد در یک لحظه، که هیچ بویی از خونسردی نداشت، به سبب عصبانیت از دست محمد و ما، با رمزِ «دَ پدرسگا، بس کنین!»، با کمربندش به من و ملیحه حمله کرد!
Zaniar Ghaderi
متأسفانه جامعه کاری میکند که انسان، درست در شرایطی که توبه میکند تا آدم شود، مجبور شود دوباره به سمت عادت قدیمیاش برگردد.
Narc
من خنگترم یا کسی که کتری را به شکل آفتابه اختراع کرده؟ خوب، یکوقت اگر کسی فرق آنها را نداند و اشتباهی از آب جوش آن استفاده کند، چه میشود؟!
گلی
متأسفانه جامعه کاری میکند که انسان، درست در شرایطی که توبه میکند تا آدم شود، مجبور شود دوباره به سمت عادت قدیمیاش برگردد.
گلی
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان