بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۶
(۳۱۲۲)
برای من اوضاع دور و برم خیلی سخت شده بود. همه توقع داشتند مثل محمد باشم؛ اما خودم فکر میکردم شاید یک بچۀ سر راهی بودهام که هیچیک از خصوصیاتم شبیه محمد نمیشود. هر قدر سعی میکردم اخلاق و کارهایم شبیه محمد باشد نمیدانم چه میشد که نهایتاً شبیه عمه بتول از آب درمیآمد!
nafiseh
محسن جان، چه احساسی داری؟»
ـ خوشحالم ... همهش مترسیدم بچه دختر بشه و من داییش بشم. ولی شانس آوردم که پسر شد و عموش شدم!
nafiseh
هیچچیز بدتر از این نیست که بدانی بیبی رازت را میداند، یا ندانی که میداند یا نمیداند، یا بداند که نمیدانی میداند یا نمیداند!
nafiseh
مامان توی یک کاسۀ کوچک نفت آورد. کمی از نفت را روی کاغذهای کتاب تاریخ و بقیهاش را روی کتاب مدنی قدیمی ملیحه ریختم. طفلک آقای هاشمی خبر نداشت به جای سفر قرار است به اتفاق خانوادهاش در آتش چهارشنبهسوری بسوزند. تا آنها باشند که با سفر به شهرهای مختلف این همه سؤال سخت برای امتحان مدنی درست نکنند. آدم اگر قرار است به سفر برود، چرا باید برای دیگران دردسر درست کند؟ من خودم پارسال یک روز رفتم طبر؛ اما صدایش را هم درنیاوردم. یعنی حتی حمید، که صمیمیترین دشمنم است، هم نفهمید!
nafiseh
برای من اوضاع دور و برم خیلی سخت شده بود. همه توقع داشتند مثل محمد باشم؛ اما خودم فکر میکردم شاید یک بچۀ سر راهی بودهام که هیچیک از خصوصیاتم شبیه محمد نمیشود. هر قدر سعی میکردم اخلاق و کارهایم شبیه محمد باشد نمیدانم چه میشد که نهایتاً شبیه عمه بتول از آب درمیآمد!
nafiseh
مامان توی یک کاسۀ کوچک نفت آورد. کمی از نفت را روی کاغذهای کتاب تاریخ و بقیهاش را روی کتاب مدنی قدیمی ملیحه ریختم. طفلک آقای هاشمی خبر نداشت به جای سفر قرار است به اتفاق خانوادهاش در آتش چهارشنبهسوری بسوزند. تا آنها باشند که با سفر به شهرهای مختلف این همه سؤال سخت برای امتحان مدنی درست نکنند. آدم اگر قرار است به سفر برود، چرا باید برای دیگران دردسر درست کند؟ من خودم پارسال یک روز رفتم طبر؛ اما صدایش را هم درنیاوردم. یعنی حتی حمید، که صمیمیترین دشمنم است، هم نفهمید!
nafiseh
متأسفانه جامعه کاری میکند که انسان، درست در شرایطی که توبه میکند تا آدم شود، مجبور شود دوباره به سمت عادت قدیمیاش برگردد.
الی
دلیل چهارم از همه مهمتر بود. اگر خودم را مشغول درس خواندن نمیکردم، گیر بیبی میافتادم. بیبی، که گوشهای ملیحه را به عنوان بهترین گوشهای مفتِ شنیدن خاطرات سفر حجش از دست داده بود، سعی میکرد اوضاع را با اضافهکاری کشیدن از گوشهای من جبران کند. مامان میتوانست خود را در آشپزخانه مشغول نشان دهد؛ اما گوش من در تیررس دهان بیبی بود. برای همین هر وقت مشقهای جاماندهام را تندتند مینوشتم باید به خاطرات سفر حج بیبی هم گوش میکردم. البته، وقتی ریاضی حل میکردم، بهعمد خودم را طوری مشغول نشان میدادم تا بیبی مجبور شود برای مخاطبی حدسی که در اتاق وجود خارجی هم نداشت حرف بزند.
آنه شرلی
اینکه باز هم اتفاقی افتاده! همین مسئله صغراباجی را به فکر فروبرد تا به شغل مورد علاقهاش، یعنی حدس و گمانِ بیمورد دربارۀ دیگران، روی بیاورد.
جیب دایی هنوز کمی قلمبه بود و میشد احتمال داد جعبۀ تیرها هنوز توی جیبش است. دوست داشتم، به قول آقا برات، به طور ذهنی، از طریق تلهکابین به ذهن صغراباجی بفهمانم که شاید دایی تصمیم گرفته برای صرفهجویی در مخارجِ خالنزدیکْ تیرهای تفنگ بادی را با قُلَّهکمان پرت کند و دربارۀ دایی فکر بدی نکند؛ اما ذهن صغراباجی شدیداً درگیر چیزهای دیگری بود.
صغراباجی بهآرامی در گوش بیبی زمزمه کرد: «این برادر کبرا هنوز بیکاره؟»
ـ هم ها هم نه.
بیبی میخواست دربارۀ کار با تفنگ بادی توضیح دهد؛ اما چون تفنگی در کار نبود ترجیح داد چیزی نگوید. صغراباجی هم ترجیح داد چیزی نپرسد. اینطوری تخیلش برای حرف درآوردن بهتر کار میکرد.
آنه شرلی
به عکسهای روی قبرها نگاه کردم. بعضیها در عکس طوری به آدم نگاه میکردند که آدم دلش نمیآمد برایشان فاتحهای قرائت نکند. بعضیها هم جوری نگاه میکردند که انگار توقع داشتند بروم برای آنها هم شربت و حلوای مفتی گیر بیاورم.
EMBI.Z
ن از همهجا بیخبر بودم و اصلاً نمیدانستم ساقدوش داماد یعنی کجایِ داماد! حتی اصلاً نمیدانستم توی عروسی دعوتم یا نه؛ چون پارسال، توی عروسی لیلا سیاه، که وسط عروسی به موهای عروس خیره شده بودم، گفته بودند دیگر نباید مرا توی زنانه راه بدهند. خداییاش داشتم نگاه میکردم ببینم این همان لیلا سیاه خودمان است یا نه. چون قیافهاش، برعکس همیشه، عین روح سفید شده بود و موهایش هم یک جور از پشت عین دمِ اسب بسته شده بود که های از جایش جدا میشد و باز دوباره به کلهاش میچسبید. ابروهایش هم، تا جایی که یادم میآید، قبلاً عین ابروهای هاچین و واچین بود؛ ولی آن شب عین یک نخ شده بود. بگذریم.
brm
آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمیخورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمیخورده؛ وگرنه تا به حال میخوانده ...
صدف
آقا جان، که غیرتی شده بود، بعد از زدن پسگردنی و گفتن این مسئله که باید فردا دوباره موهایم را با نمرۀ چهار بتراشم و از هفتگی هفتۀ بعدتر هم خبری نیست، مجبورم کرد نامهای برای محمد بنویسم و همهچیز را توضیح بدهم. کلاً آقا جان همیشه منتظر بهانهای بود تا هم هفتگیام را ندهد و هم موهایم را کچل کند. انگار کلید حل همۀ مشکلات عالم در کچل بودن من بود.
Mahdi Hoseinirad
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان