بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۶
(۳۱۲۴)
با توضیح آقا جان معلوم شد که یکی دو ساعت پیش یک نفر از قصرشیرین تلفن کرده و گفته جوانی، که خودش را به او محمد معرفی کرده، شمارۀ تلفن ما را داده تا تلفن کند و بگوید الان از مرز رد شده است.
من هم به جمعیت یکریز اشکریز ملحق شدم. در همان حال، چشمم به تلویزیون رنگی افتاد که روی تلویزیون سیاه و سفیدِ خودمان گذاشته شده بود. البته با تلویزیون محمد کمی فرق میکرد. با گریه پرسیدم: «جریان این تلویزیون چیه؟» آقا جان هم با گریۀ شوق توضیح داد: «کادوی تولدته محسن جان!»
آقا جان واقعاً هم من و هم جیبش را شرمنده کرده بود و همانطور که به عنوان کادوی موفقیت ملیحه در کنکور یک ماشین لباسشویی برای خانه گرفته بود، به خاطر نمرههای من هم تلویزیون رنگی خریده بود.
fa
تصمیم گرفتم کارنامهام را، مثل یک مرد، به آنها نشان بدهم و اگر خواستند کتکم بزنند، مثل یک نامرد، فرار کنم.
Gisoo
وقتی خدا توبۀ کسی را بشنود کاری برایش انجام میدهد که کسی نمیتواند باور کند.
mitra_zaheryan
گفتم: «نکنه شهید شده و نخواسته خبر بده که ناراحت نشیم!»
♡
میکردم آن را گُم کردهام و برای همین رویم نمیشده به ملیحه چیزی بگویم. در آن لحظه از خودم بدم آمد. نمیتوانستم تقصیر را گردن دیگران بیندازم؛ اما فشار روانی ناشی از مقصر بودن باعث شد توی ذهنم به دنبال مقصر دیگری هم بگردم ... «اگه اون روز خودِ ملیحه مسخرهم نکرده بود ... اگه تا به حال دریا رِ ندیده بودم ... اگه داداش ممد برگشته بود ... اگه آقا جان برام یک چرخ نو خریده بود ... اگه بیبی اِنقدر شبا منِ برای آب بیدار نمکرد ... اگه فرهاد مذاشت توی امتحان دیکته از روش بنویسم ... اگه ...»
در حالی که ملیحه داشت کادو و جعبۀ خودنویس را باز میکرد، با خودم تصمیم گرفتم دیگر در زندگی دروغ نگویم؛ چون هیچ فایدهای ندارد. هم همهچیز فاش میشود و هم اینکه هر دروغ̊̊ دروغِ بعدی را با خودش میآورد.
المپیان؟:)
گوسفند تا لحظۀ قبل از سر بریدن لابد با خودش فکر میکرد آدمها چقدر خوباند و برایش احترام قائلاند که او را به ماشینسواری میبرند، هی به او تعارف میکنند علف بخورد، و اجازه میدهند توی کاسهشان آب بنوشد.
سارد
به هر حال دویست تومان پول کمی نبود و میشد با آن یک جعبه شیرینی، چند قوطی شیر خشک، یک کیلو سوسیس و کالباس، یک بستنی، یک کیلو تخمه، و پنج تا تیتاب خرید؛
M ، A
گفت که مثلاً از الان برای من یکی را در نظر گرفته که وقتی بزرگ شدم همان را برایم بگیرند. لابد منظورشان رؤیا، دخترِ خاله اقدسش، بود که هم سبیلهایش از مال من بیشتر بود، هم شمارۀ کفشش، هم قد و هیکلش. تصورش هم برایم کابوس بود؛ چون اگر خدای ناکرده در آینده میخواستم با او ازدواج کنم، مطمئن بودم هر روز وقتی خسته و کوفته از اداره برمیگردم مرا به جای کیسۀ بوکس کتک میزند تا بروم برایش پفک و لواشک بخرم.
از حرف مامان قرمز شده بودم؛ ولی کسی خبر نداشت خودم یکی را در نظر دارم. میخواستم بزرگ که شدم با خانم معلممان عروسی کنم. البته قبل از من حمید میخواست با او عروسی کند؛ اما از وقتی او با خطکش تنبیهش کرد، تصمیم گرفت برود با مجری برنامۀ کودک عروسی ک
#مریم
ـ مساحت دایره؟
ـ یک ضلع ضرب در خودش.
ـ هفت هشت تا؟
ـ پلنگ و شیش تا ...
ـ اولین پادشاه هخامنشی؟
ـ داریوش اول.
ـ نه. فقط یک بار دیگه متانی بگی.
ـ داریوش بیستم.
ـ خاک عالَم بر سرت!
این جمله را هر سه نفر با هم گفتند. آقای اشرفی جملهاش را با پسگردنی همراه کرد.
در همان حالی که آقای کشانی داشت به والدین قلابی من تذکر میداد که من به دلیل بیتوجهی آنها به این روز افتادهام و آنها را راهنمایی میکرد، چشمم به بیرون افتاد. عذرا خانم و حمید وارد حیاط مدرسه شدند. تا اینجا داشتم سکتۀ ناقص میکردم؛ اما با دیدنِ مامان رفتم توی فاز سکتۀ کامل.
missmary
محمد برای من و حمید از توی جیبش چند تا شکلات درآورد و گفت: «به دوستاتانَم بدین.» من هم گفتم: «باشه.» ولی از آن «باشه»هایی بود که شدیداً بوی «نباشه» میداد! مثل وقتهایی که از آقا جان چیزی میخواستم و آقا جان، در حالی که مشغول خواندن روزنامه یا گوش کردن به اخبار بود، میگفت: «باشه.» یا مثل وقتهایی که موقع بازی مامان صدایم میکرد که بعد از بازی باید بروم نان بگیرم و من هم میگفتم: «باشه.» و باز مثل وقتهایی که معلممان میگفت توی عید مشقهایتان را بنویسید و برای شب آخر نگذارید و همۀ بچهها با هم میگفتند: «باشه.» ...
f.banavi
من که دیدم تنور داغ است و هر چه بگویم آقا جان موافقت میکند باز هم درخواست دیگری مطرح کردم.
ـ آقا جان، مگم یک چیزی ... من اگه بزرگ بشم و از یکی خوشم بیاد، مثل جریانِ محمد، بعداً مِرین برام بگیرینش؟
آقا جان، تا این حرف را شنید، با عصبانیت شیلنگ آب را رویم گرفت و گفت: «برو به قَبِر! ... نیموجبی برای ما آدم شده.»
لعنت به زبانی که بدموقع باز شود. تا عید، نه از کفش نو خبری شد، نه از کیف نو، نه از یک تومن افزایش حقوق هفتگی! تازه، برای اینکه از همان دو تومانم پنزار کم نشود، باید نان را بهموقع میگرفتم.
سپیده
ـ بچۀ خوبی باشی، شاید یک رازیه بهت بگم؛ ولی فعلاً نباید به کسی بگیا!
ـ هَییّه ... یَنی با یکی دیگه مخوای عروسی کنی؟
ـ نه، راجع به عروسی نیست ... حالا باشه، بعداً بهت مِگم.
ـ هَییّه ... یَنی سیگاری شدی؟
ـ نه بابا! حالا بعداً برات مگم.
ـ هَییّه ... یَنی از این وسایلا یواشکی برای خودت برداشتی؟
ـ نه، این حرفا چیه؟ ... گفتم که؛ بعداً برات مگم.
ـ هَییَّه ... یَنی ...
ـ محسن، بس کن! اصلاً فراموشش کن.
♡
چقدر به من عیدی مدین!
YØØNES
مادرِ سعید، که همیشۀ خدا حامله بود، عصبانی آمد روی بالکن. یک بچه بغلش بود، یک بچه دستش را گرفته بود، بچه دیگرش، پایین، پشت دامن سعید قایم شده بود، و آخرین بچه هم، توی شکمش، برعکس نشسته بود. مامان میگفت تا چند ماه دیگر باید به دنیا بیاید. اعظم خانم، سرِ این بچۀ آخری که حامله شده بود، زنگ زده بود به مادرش که از شیروان برای کمک بیاید؛ ولی وقتی مادرش آمده بود، اعظم خانم دیده بود او هم حامله است!
علیرضا گلرنگیان
به هر حال، از آن روز به بعد سعی کردم با فرهاد مهربانتر باشم. تازه، برای اینکه صمیمیتر شویم، گاهی با چرخ آقا جان میرفتم دنبالش و برایش تهرانی هم میشکستم.
ـ میآی با دوچرخۀ آقا جونِم با هم در شیم خیابون؟!
Gisoo
بیبی گفت: «این همه مَیرم مَیرم مِگی، همینه؟»
ـ بَله. مَگه بَده؟! دختر آقا براته. مِشه نوۀ مرحوم حاج صفرعلی.
ـ نوۀ همون صفر پالاندوز خودمان دیگه؛ ها؟ ... این که خیلی شلختهیه. نگا کتاباشِ چطوری گرفته.
ملیحه، که عصبانی شده بود، گفت: «بیبی، اونی که کتاب دستشه منم، نه مریم.
سپیده
چون دیگر بچۀ خوبی شده بودم، تصمیم گرفتم بدون بیدار کردنش خودم درِ ساک را باز کنم. زیپ ساک را که باز کردم، دایی با همان چشمان بازِ بسته گفت: «توی زیپ بغلیشه.» از اینکه مچم را گرفته بود خجالت کشیدم. برای همین، با شرمندگی و خجالت، زیپ بغل را باز کردم. یک جاسوییچی شبیه اسکلت برایم خریده بود.
ـ پیداش کردی؟ گفتم یک چیزی بخرم که شبیه خودت باشه.
از دایی تشکر کردم و جاسوییچی را به کمرم بستم. با هر تکانِ کمرم، دست و پاهای اسکلت هم در هوا تکان میخورد. دیگر میتوانستم به بقیه بگویم این را داییام از امریکا برایم فرستاده. فقط حیف که یک دستش از بازو جدا شده بود. میتوانستم بگویم وقتی امریکاییهای لعنتی فهمیدهاند داییام میخواهد به ایران برگردد تا به کشورش خدمت کند، از عصبانیت، دست جاسوییچیاش را کندهاند.
Reyhoone.v
آدمبزرگها موقعی که از عشق حرف میزنند چقدر مثل بچهها فکر میکنند
hale
آدمبزرگها موقعی که از عشق حرف میزنند چقدر مثل بچهها فکر میکنند.
SomayehFatemi
من هم با بچهها میرفتم تا، در کنار سوگواری، حلیم بخوریم یا برعکس.
♡
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان