بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۶
(۳۱۲۵)
من نِمدانم از دست این دو تا چی کار کنم. زنگ تفریح عین گربه از در و دیوار مرن بالا. خدای نکرده اگه اتفاقی براشان بیفته چی؟ ... هفتۀ پیش یک کم پشکلِ گوسفندِ توی پلاستیک ریخته بودن و آورده بودن مدرسه. به بچهها مگفتن کی قرهقروت مجانی مخواد؟
ponyo
با خودم فکر کردم چرا همۀ اسمهایی که به دریا مربوط میشود زنانه است؛ ساحل، دریا، صدف، مروارید، مرجان، و ... به هر حال، برای اینکه یک اسم دریایی مردانه مطرح کرده باشم خرچنگ را پیشنهاد دادم
zeynab_m91
هیچچیز بدتر از این نیست که بدانی بیبی رازت را میداند، یا ندانی که میداند یا نمیداند، یا بداند که نمیدانی میداند یا نمیداند!
nafiseh
برخلاف تصورم، هنگام ورود هیچکس از جای خودش تکان نخورد و انگار نه انگار که من هم وجود دارم. فقط یک پیرزن، که معلوم بود چند سالی هم از سن مردنش گذشته، چادرش را مرتب میکرد تا یکوقت من با دیدن او دچار وسوسۀ شیطان نشوم. البته، با دیدنِ من، حتی او هم به حالت قبلی برگشت. کلاً همه طوری رفتار کردند که انگار هیچکس وارد خانه نشده و من اصلاً وجود خارجی ندارم.
محمدرضا
آقا جان با گفتن «لا اله الا الله» ترجیح داد بیخیال ادامۀ بحث شود و برود وضو بگیرد. در آن لحظه، بیشتر از اینکه بخواهد برای فرار از دست شیطان رجیم به خدا پناه ببرد، میخواست برای فرار از جارو کردن و شکوههای مامان به خدا پناه ببرد.
لَبیکَ یا مهدی (عج)
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم بلند گفت: «اللهاکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همۀ کارهای خانه هم رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «اللهاکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «اللهاکبر.» و بعد با اشارۀ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقۀ دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.»
Shahab V
در مقایسه با خودم خیلی بهتر شده بودم؛ اما در مقایسه با دیگران افتضاح بودم.
کاربر ۱۱۸۱۵۰۵
تا آن روز موز نخورده بودم؛ اما آن روز اولین موز عمرم بود که نخوردم!
mahsa
من، که میخواستم یک نفرِ دیگر را نجات دهم و حالا خودم گیر افتاده بودم، بهناچار، برای اینکه خودم را نجات دهم و یک نفرِ دیگر را گیر بیندازم، به ملیحه گفتم: «از ناصر ممدخانی شنیدم!»
سپیده
مادر مریم گفت: «مریم هم تحصیلکردهیه، امسال مخواد دیپلمشِ بگیره، هم اینکه هنرمنده. همۀ تابلویهای خانه رِ اون کشیده.» روی دیوار یک تابلو زده بودند. در تابلو با دو تا خودکار موازی کلی اشعار عاشقانه نوشته شده بود. تابلوی دیگری هم روی دیوار طرف دیگر اتاق نصب شده بود. در آن تابلو، با تکرار کلمۀ عشق، شکلِ قطرهای اشک که از چشم یک قو درمیآمد تصویر شده بود. تقریباً عین همین نقاشی را پشت وانت آقای رحیمی دیده بودم.
سپیده
قرار بود نتیجۀ کنکور اعلام شود. یکی از همکلاسیهایش، که در سازمان سنجش پارتی داشت، از روز قبل متوجه شده بود که موفق شده به سبب رتبۀ درخشانش در رشتۀ خانهداری پذیرفته شود
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
«تاریخ به ما میآموزد که هیچکس از تاریخ نمیآموزد
◉『𝑯𝒊𝒗𝒂』◉
به سفارش مامان سعی کردم برای جوانترها حتماً اخلاص بخوانم؛ چون میگفت دعا و اخلاص ما بچهها خیلی مؤثرتر است. حمید با این نظرم مخالف بود و میگفت اگر دعای بچهها درست باشد، پس موقع ثلث سوم باید همۀ مدرسهها خراب شوند.
ponyo
همین که زنگ را فشار دادم، بهسرعت رکاب زدم؛ اما دوچرخه زنجیر انداخت. پاهایم، مثل فیلمهای کمدی کلاسیک، بهسرعت رکاب میزد؛ اما زنجیر از روی محور خود بیرون افتاده بود. صدایی از پشت سرم گفت: «ها؟ کاری داشتی؟»
K.P
اولین پادشاه هخامنشی؟
ـ داریوش اول.
ـ نه. فقط یک بار دیگه متانی بگی.
ـ داریوش بیستم.
ـ خاک عالَم بر سرت!
این جمله را هر سه نفر با هم گفتند.
M ، A
دفتر دیکتۀ سال قبلم را برداشتم تا با کاغذهای آن آتش درست کنم. توی دلم گفتم: «دیکته جان، دیگر غلط کنی که بخواهی غلطهای مرا غلط بگیری.» کبریت آقا جان تمام شد؛ اما دفتر دیکته آتش نگرفت. با خودم گفتم: «ای آتش بگیرد این دیکته که حتی توی آتش هم آتش نمیگیرد!» آقا جان گفت: «از بس نمرههات نم کشیدهان دفترت آتیش نمگیره.»
Gisoo
امتحان دیکته که شروع شد، من و حمید روی میز ماندیم و سعید رفت پایین که روی نیمکت بنویسد. همیشه موقع دیکتهها باید همین کار را میکردیم تا کسی از روی دست دیگری نگاه نکند.
িមተєကє .నមժមተ
ـ آقا جان، من بالاخره نفهمیدم شهید شدن چیز خوبیه یا چیز بدیه!
ـ معلومه ... شهید شدن سعادته. رسیدن به کماله.
ـ پس چرا اونجا گفتین که ...
ـ ببین، اگه ما برای شهیدی ناراحت مشیم یا براش گریه مکنیم، برای اون نیست؛ برای خودمانه، برای اینه که دلمان براش تنگ مشه، برای اینه که دوست نداریم از پیش ما بره. وگرنه اون داره جایی مره که لیاقتشِ داره. حالا یک سؤال؛ بگو وقتی اولین بار داداش محمدت مخواست بره دانشگاه و از پیش ما بره، تو خوشحال بودی یا ناراحت؟
ـ ناراحت.
ـ دیدی؟ مگه دانشگاه جای بَدیه؟
ـ ها ... پس چی که بَدَه! توش همهش باید درس بخوانی.
ـ پس ایشالله به جای دانشگاه مری سربازی که فرق بهشت و جهنمِ بهتر بفهمی.
حــق پرســت
محمد سرش را انداخته بود پایین و تندتند داشت تسبیح میچرخاند. دمِ در پیراهنش را داده بود توی شلوارش؛ ولی دگمۀ یقهاش را هنوز تا آخر بسته بود. یکدفعه رنگم پرید. تازه فهمیدم وقتی دمِ در پیراهنش را داده توی شلوار، چون هول شده، یادش رفته زیپِ شلوارش را به طور کامل ببندد. اولش توی دلم غشغش خندیدم
سپیده
قیافۀ دخترها هم نشان میداد کدامیک با ورود به دانشگاه ابروهای هاچین و واچینش تبدیل به نخ خواهد شد، کدامیک تا بعد از فارغالتحصیلی هم عروس نخواهد شد، و کدامیک به دلیل قبول نشدن بلافاصله بهاجبار عروس خواهد شد و تا فارغالتحصیلی دوستانش سه شکم خواهد زایید
ایران
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان