بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۶
(۳۱۲۳)
ملیحه دعا کرد انشاءالله بیبی صد و بیست سال زنده باشد.
رادیو سکوت :)
کلاً آقا جان همیشه منتظر بهانهای بود تا هم هفتگیام را ندهد و هم موهایم را کچل کند. انگار کلید حل همۀ مشکلات عالم در کچل بودن من بود.
Reyhoone.v
شاگرد هیچم از شاگرد آخر بودن بهتر است. البته نمرههایم واقعاً بهتر از قبل بود؛ اما باز هم پایینترین نمرههایم در ریاضی و انضباط بود. البته همان نمرهها هم از بهترین نمرات حمید بالاتر بود. حمید دربارۀ خودش همیشه میگفت هر ثلث فقط یک تجدید میآورَد و آن هم معدلش است!
FaMo
متأسفانه جامعه کاری میکند که انسان، درست در شرایطی که توبه میکند تا آدم شود، مجبور شود دوباره به سمت عادت قدیمیاش برگردد.
𝘙𝘖𝘡𝘈
جارو را که به خانه بردم همه از شعورم تعریف کردند؛ اما وقتی علتش را گفتم، همه از بیشعوریام گفتند.
🕊
معلم داشت دربارۀ آهنربا توضیح میداد و اینکه چگونه باردار میشود. برای اینکه چشمم به فرهاد نیفتد، به طرف دیگری برگشتم و این بار چشم در چشمِ سعید شدم. یکدفعه رنگ و روی سعید پرید. طفلک فکر کرد به خاطر موضوع درس به او نگاه کردهام؛ چون، هر چه بود، مادر او از هر آهنربایی بیشتر باردار شده بود!
Amin D
وقتی آمدم خانه دیدم ملیحه دارد گریه میکند. گفتم: «چی شده؟» گفت که باز هم مزاحم تلفنی زنگ زده و این بار از او خواسته تا با هم حرف بزنند. ملیحه، با اینکه گوشی را کوبیده بود، میدانست اگر محمد یا آقا جان بفهمند، اول خودِ او را دعوا میکنند که چرا با مانتو اینطرف و آنطرف میرود.
سپیده
بیبی هم، برای اینکه محمد را بالا ببرد، گفت: «این محمدِ دستکم نگیرین. هم باحیائه، هم باسواد، هم خیلی کارا ازش برمیآد. فکر نکنین فقط رفته درس خوانده و هیش قُوَت نداره. بلده موتورسواری کنه. سیمکشی بلده. ضبطدرستکنی بلده. موکوتاهکنی بلده. تازه، پارسال سیزدهبهدر هم که رفته بودیم چُغُرباغ، سنگپرتکُنیش از همه قویتر بود. بزنم به تخته، خیلی پرزوره. با آقاش که کشتی مگیره آقاشِ از بالا عین کیسۀ برنج همچی مکوبه زمین که بیا و ببین!»
سپیده
در طول شب آنقدر برف باریده بود که امیدوار بودم مدرسه تعطیل شود. آن روز ریاضی داشتیم و از آنجا که از شب قبل بارش برف شروع شده بود، به امید تعطیلی، هیچیک از تمرینهایم را حل نکرده بودم.
Eli
به سفارش مامان سعی کردم برای جوانترها حتماً اخلاص بخوانم؛ چون میگفت دعا و اخلاص ما بچهها خیلی مؤثرتر است. حمید با این نظرم مخالف بود و میگفت اگر دعای بچهها درست باشد، پس موقع ثلث سوم باید همۀ مدرسهها خراب شوند.
bahar narenj
من که دیدم بساط حلالیتخواهی داغ است خودم را در آغوش دایی اکبر انداختم تا او هم حلالم کند. دایی خواست هُلم بدهد؛ اما وقتی دید مامان دارد به ما نگاه میکند توی گوشم گفت: «باشه. حرامت مُکنم.» معلوم بود حالاحالاها باید منّتکشی کنم.
𝘙𝘖𝘡𝘈
دیدم آدمبزرگها موقعی که از عشق حرف میزنند چقدر مثل بچهها فکر میکنند.
:)
آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمیخورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمیخورده؛
A PERSON
بیبی، برای اینکه ما را غافلگیر کند، به کیف دیگرش اشاره کرد و گفت یک سوغاتی دیگر در آن هست. سعی کرد درِ کیفِ دیگرش را با ایجاد هیجان کاذب باز کند. هر قدر هیجان داد، در کسی ایجاد هیجان نکرد؛ چون دیگر باد همه خوابیده بود و میدانستیم از بیبی سوغاتی خوب درنمیآید. بیبی یواشیواش در کیفش را باز کرد و با آهنگ زیر صدایی که خودش برای این صحنه داشت پخش میکرد، با گفتنِ «جین جین جین»، ناگهان مانند شعبدهبازها چند عدد موز درآورد. هم من و هم ملیحه از خوشحالی جیغی کشیدیم و پریدیم تا بیبی را بغل کنیم. این بهترین سوغاتی ممکن بود؛ چون تا آن روز موز را از نزدیک ندیده بودیم.
حــق پرســت
هرچند پیشاپیش میدانستم نتیجه چه میشود، دوست داشتم ببینم نتیجه چطوری آنطوری میشود.
Gisoo
مامان توی یک کاسۀ کوچک نفت آورد. کمی از نفت را روی کاغذهای کتاب تاریخ و بقیهاش را روی کتاب مدنی قدیمی ملیحه ریختم. طفلک آقای هاشمی خبر نداشت به جای سفر قرار است به اتفاق خانوادهاش در آتش چهارشنبهسوری بسوزند. تا آنها باشند که با سفر به شهرهای مختلف این همه سؤال سخت برای امتحان مدنی درست نکنند. آدم اگر قرار است به سفر برود، چرا باید برای دیگران دردسر درست کند؟ من خودم پارسال یک روز رفتم طبر؛ اما صدایش را هم درنیاوردم. یعنی حتی حمید، که صمیمیترین دشمنم است، هم نفهمید!
حــق پرســت
آب بشقارداش هنوز سرد بود و ممکن بود آدم سرما بخورد؛ اما، به قول خودِ دایی، «آدم» سرما میخورد نه ما!
بلاتریکس لسترنج
آقا جان با خونسردی سلامِ نمازش را داد. سپس، بدون اینکه توجهی به دعوای من و ملیحه داشته باشد، با خونسردی به سمت شلوارش رفت. در حالی که من و ملیحه بحث میکردیم، باز با خونسردی کمربندِ شلوارش را باز کرد و بعد در یک لحظه، که هیچ بویی از خونسردی نداشت، به سبب عصبانیت از دست محمد و ما، با رمزِ «دَ پدرسگا، بس کنین!»، با کمربندش به من و ملیحه حمله کرد!
سپیده
از حمام که بیرون آمدم، لباس نوهایم را روی زمین پهن کردم و از ذوق یکییکی پوشیدمشان. متأسفانه زیرپوش و لباس زیرم خیلی شیکتر از پیراهن و شلوارم بودند؛ اما حیف که نمیشد آنها را به کسی نشان داد.
سپیده
گوسفند تا لحظۀ قبل از سر بریدن لابد با خودش فکر میکرد آدمها چقدر خوباند و برایش احترام قائلاند که او را به ماشینسواری میبرند، هی به او تعارف میکنند علف بخورد، و اجازه میدهند توی کاسهشان آب بنوشد.
فــــــــــائزه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان